سناریو قاتل وحشی(part number three)
&ببخشید دیر پارت میدم😅&
دید ماهیتو:
*پرش زمانی به سه روز بعد از اون قضیه*
منو تومونه رو مبل بودیم اون داشت کتاب میخوند و منم همونجوری رو مبل کنارش دراز کشیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم این روزا تومونه خیلی بی تفاوت شده بود و زیاد خودشو زخمی میکرد و زیاد دیگه باهام حرف نمیزنه یکم نگرانش بودم بعد چند لحظه نگاهش کردم
ماهیتو(م...میگم تومونه)
تومونه(بله...؟)
نشستم و نزدیکش شدم
ماهیتو(چرا این روزا رفتارت تغییر کرده؟م...منظورم اینه که خیلی بی تفاوت رفتار میکنی و خیلی به خودت صدمه میزنی...چیزی شده...؟)
تومونه یکم مکث کرد(خب...آممم...چ...چیزی نشده)
ماهیتو(ولی حتما یه چیزی شده...بهم بگو من دوست پسرتم...لازم نیست ازم پنهانش کنی...آممم...مربوط به همون خاطرات گذشتته؟)
یهو به خودم اومدم دیدم تومونه صداش در نمیاد انگار از حرفم تعجب کرده بود آخه اون خاطرات گذشتشو برام تعریف کرده بود هروقت به چیزای که تعریف کرده بود فکر میکنم بغضم میگیره.اینطور که معلومه اون خیلی عذاب کشیده بود
دید تومونه:
یهو نمیدونم چم شده بود انگار صدام در نمیومد یاد خاطرات گذشته افتادم
×فلش بک به ۷ سال پیش×
۱۰ سالم بود...
مثل همیشه داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه وقتی رسیدم چندتا آدم اونجا جمع شده بودن و حسابی شلوغ بود هرجوری بود از بین جمعیت رد شدم و رسیدم به در خونه ولی...در خونه باز بود بعد با جسد خونی پدر و مادرم رو به رو شدم...سرمو چرخوندم و دیدم خواهرم زخمی یه گوشه افتاده بود و داشت ناله میکرد بغضم گرفت و سریع سمتش دویدم و بهش نزدیک شدم مدام اسمشو صدا میزدم و بلند بلند گریه میکردم چندتا دکتر کنارش نسشته بودن وقتی خودمو بهش رسوندم خواستم کنارش بشینم که دیدم دکترا دارن روش یه پارچه سفید میکشن و جسدشو بلند کردن یهو فهمیدم اونم تموم کرده
×پایان فلش بک×
بغض راه گلومو بسته بود و سرمو پایین گرفته بودم و به زور جلو گریمو میگرفتم
به پایین نگاه کردم و دست ماهیتو رو دیدم که دورم حلقه شده خودشو بهم چسبوند
ماهیتو(ببینم داری گریه میکنی؟)
اشکمو پاک کردم و رومو برگردوندم یه طرف دیگه
تومونه(من گریه نمیکنم...گریه برای آدمای ضعیفه)
دید ماهیتو:
خیلی نگران شده بودم ولی جلو خودمو گرفت و یه لبخند بزرگ بهش زدم و یه بوسه کوچیک رو لپش گذاشتم اون یکی دستمو دور سرش قلاب کرد و سرشو رو سینم گذاشتم یه نگاهی بهش کردم دیدم آروم گرفته یه نفس راحت کشیدم
ادامه دارد😁
جانههههه💙💜🩵💛🩶🩶🤎🖤💚💚❤️🩷❤️🧡💚🧡❤️💛💛💛
دید ماهیتو:
*پرش زمانی به سه روز بعد از اون قضیه*
منو تومونه رو مبل بودیم اون داشت کتاب میخوند و منم همونجوری رو مبل کنارش دراز کشیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم این روزا تومونه خیلی بی تفاوت شده بود و زیاد خودشو زخمی میکرد و زیاد دیگه باهام حرف نمیزنه یکم نگرانش بودم بعد چند لحظه نگاهش کردم
ماهیتو(م...میگم تومونه)
تومونه(بله...؟)
نشستم و نزدیکش شدم
ماهیتو(چرا این روزا رفتارت تغییر کرده؟م...منظورم اینه که خیلی بی تفاوت رفتار میکنی و خیلی به خودت صدمه میزنی...چیزی شده...؟)
تومونه یکم مکث کرد(خب...آممم...چ...چیزی نشده)
ماهیتو(ولی حتما یه چیزی شده...بهم بگو من دوست پسرتم...لازم نیست ازم پنهانش کنی...آممم...مربوط به همون خاطرات گذشتته؟)
یهو به خودم اومدم دیدم تومونه صداش در نمیاد انگار از حرفم تعجب کرده بود آخه اون خاطرات گذشتشو برام تعریف کرده بود هروقت به چیزای که تعریف کرده بود فکر میکنم بغضم میگیره.اینطور که معلومه اون خیلی عذاب کشیده بود
دید تومونه:
یهو نمیدونم چم شده بود انگار صدام در نمیومد یاد خاطرات گذشته افتادم
×فلش بک به ۷ سال پیش×
۱۰ سالم بود...
مثل همیشه داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه وقتی رسیدم چندتا آدم اونجا جمع شده بودن و حسابی شلوغ بود هرجوری بود از بین جمعیت رد شدم و رسیدم به در خونه ولی...در خونه باز بود بعد با جسد خونی پدر و مادرم رو به رو شدم...سرمو چرخوندم و دیدم خواهرم زخمی یه گوشه افتاده بود و داشت ناله میکرد بغضم گرفت و سریع سمتش دویدم و بهش نزدیک شدم مدام اسمشو صدا میزدم و بلند بلند گریه میکردم چندتا دکتر کنارش نسشته بودن وقتی خودمو بهش رسوندم خواستم کنارش بشینم که دیدم دکترا دارن روش یه پارچه سفید میکشن و جسدشو بلند کردن یهو فهمیدم اونم تموم کرده
×پایان فلش بک×
بغض راه گلومو بسته بود و سرمو پایین گرفته بودم و به زور جلو گریمو میگرفتم
به پایین نگاه کردم و دست ماهیتو رو دیدم که دورم حلقه شده خودشو بهم چسبوند
ماهیتو(ببینم داری گریه میکنی؟)
اشکمو پاک کردم و رومو برگردوندم یه طرف دیگه
تومونه(من گریه نمیکنم...گریه برای آدمای ضعیفه)
دید ماهیتو:
خیلی نگران شده بودم ولی جلو خودمو گرفت و یه لبخند بزرگ بهش زدم و یه بوسه کوچیک رو لپش گذاشتم اون یکی دستمو دور سرش قلاب کرد و سرشو رو سینم گذاشتم یه نگاهی بهش کردم دیدم آروم گرفته یه نفس راحت کشیدم
ادامه دارد😁
جانههههه💙💜🩵💛🩶🩶🤎🖤💚💚❤️🩷❤️🧡💚🧡❤️💛💛💛
۳.۰k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.