رمان ماه خونین (پارت 4)
تو کلاس نشستم تا معلم بیاد یکم تمرین کردم. وقتی معلم اومدم استرسم بیشتر شد . از چند نفر امتحان گرفت با ساز های مختلف و بیشترشون خوب بودن. و اما نوبت من رسید شروع کردم به نواختن. ترس از اینکه اشتباه کنم کل بدنمو فرا گرفت. و از این همه استرس و اضطراب نت ها رو اشتباه زدم و کلا قاطی پاتی کردم و استاد متوجه شد و گفت : بسته دیگه نزن ردی این چه وضعیتی همشو اشتباه زدی اصلا تمرین کردی؟
_بب..خشید واقعا عذر میخوام فقط ی..یه فرصت دیگه بهم بدید من این دفعه خوب میزم خواهش میکنم
_وقتی میگم ردی یعنی ردی میفهمی چی میگم؟ فرصت دیگه ای وجود نداره برو بیرون چون رد شدی دیگه لازم نیست به این کلاس بیای
_خواهش میکنم فقط یه فرصت....
_گفتم برو بیرون!
با ناراحتی و خشم از کلاس خارج شدم. اشتباه خیلی بزرگی کردم رویاهام نابود شد. دیگه نمیتونم ویالون بزنم. صدای زنگ اومد و من برای اینکه نمیخوام بقیه منو مسخره کنن مدرسه رو پیچوندم و رفتم بیرون. گریه کنان رفتم پارکی که روبه روش دریاست رو یکی از نیمکتا نشستم و بازم گریه کردم برای اینکه کسی باهام حرف نزنه هدفنمو گذاشتم . و به اینکه گند زدم و دیگه نمیتونم ویالون بزنم فکر میکردم . با خودم میگم من یه به درد نخورم که واقعا هستم. هم زمان که گریه میکردم دوتا پسر که یکیش یکم آشنا بود و یکیش هم ماسک زده بود و داشتن رد میشدن توجهم رو جلب کردن کمی جلو تو اونی که ماسک زده بود متوجه شد که من دارم نگاهشون میکنم و واستاد و نگاهم کرد کمی بعد اون دوستش که آشنا بود ولی من هنوز نفهمیدم اون کی بود صداش کرد و منو اصلا ندید. وقتی صداش کرد رفت و منم به خودم اومدم پاشدم
که دیگه گریه رو تموم کنم و این رویای دست نیافتنی رو فراموش کنم.
و.........
_بب..خشید واقعا عذر میخوام فقط ی..یه فرصت دیگه بهم بدید من این دفعه خوب میزم خواهش میکنم
_وقتی میگم ردی یعنی ردی میفهمی چی میگم؟ فرصت دیگه ای وجود نداره برو بیرون چون رد شدی دیگه لازم نیست به این کلاس بیای
_خواهش میکنم فقط یه فرصت....
_گفتم برو بیرون!
با ناراحتی و خشم از کلاس خارج شدم. اشتباه خیلی بزرگی کردم رویاهام نابود شد. دیگه نمیتونم ویالون بزنم. صدای زنگ اومد و من برای اینکه نمیخوام بقیه منو مسخره کنن مدرسه رو پیچوندم و رفتم بیرون. گریه کنان رفتم پارکی که روبه روش دریاست رو یکی از نیمکتا نشستم و بازم گریه کردم برای اینکه کسی باهام حرف نزنه هدفنمو گذاشتم . و به اینکه گند زدم و دیگه نمیتونم ویالون بزنم فکر میکردم . با خودم میگم من یه به درد نخورم که واقعا هستم. هم زمان که گریه میکردم دوتا پسر که یکیش یکم آشنا بود و یکیش هم ماسک زده بود و داشتن رد میشدن توجهم رو جلب کردن کمی جلو تو اونی که ماسک زده بود متوجه شد که من دارم نگاهشون میکنم و واستاد و نگاهم کرد کمی بعد اون دوستش که آشنا بود ولی من هنوز نفهمیدم اون کی بود صداش کرد و منو اصلا ندید. وقتی صداش کرد رفت و منم به خودم اومدم پاشدم
که دیگه گریه رو تموم کنم و این رویای دست نیافتنی رو فراموش کنم.
و.........
۳.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.