عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:8
جونگکوک جلو اومد و اون دختره رو برد و دوباره برگشت تویه آشپزخونه
_دیگه نفهمم از این غلطا میکنید
ا/ت بهش تعظیم نکرد فقط سرش پایین بود
_منظورم تویم هستی تازه وارد
با غرور یقه ی لباسش رو عوض کرد و رفت
*تو قراره ظرفارو بشوری خب
+ببینم اون با اون دختره چیکار میکنه؟!
*اومم تو تازه واردی ندونی بهتره چون واقعا کاری که باهاش میکنه دردناکه
بیخیال شد و رفت سرکارش یعنی شستن ضرفا
چند ماهی گذشت و ا/ت روش با بقیه باز شده بود حتی میدونست اربابش علایقش چیه چیکارس و قراره چیکار کنه
اون همیشه به یه جای مخفی میرفت که ته حیاط بود زیر یه درخت که پشت به عمارت بود یه کتاب از سویی گرفته بود که به بدبختی اورده بودش عمارت باید حواسش رو جمع میکیرد تا اون کتاب از دست نره چون تنها سرگرمیش بود
دوباره شب شد و میخواست به جای همشگیش بره
وقتی نشستن یکم گذشت که شروع کردن به خوندن کتاب داستان جالبی بود و براش تازگی داشت شاید اون از کتاب خوندن خوشش نیاد ولی این کتاب با بقیه فرق داشت
داستان زندگی پسر کوچولویی بود که تنهایی اداره ی یه کشور رو بر دست گرفت طی مسیرش اتفاقای ناگواری میوفتاد ولی باهاشون مقابله میکرد
تقریبا آخرای فصل جدیدش بود
که سایه ایی رو بالای سرش حس کرد اون سایه یکم میترسوندش چون بزرگ بود خیلی بزرگ بود
با ترس و لرز پشتش رو نگاه کرد
+اوه سکتم دادی سویی
*پاشو بیا تا ارباب زنده طنده نخوردت
+براچی؟!
*دنبالت میگرده میگه بری اتاقش خدات و شکر کن خودش نیومد دنبالت
+اوم بشه
*خو پاشو
+پاشدم دیگه
از تویه حیاط مسیر طولانی رو به سمت اتاق جونگکوک طی کرد
سرش بو پایین انداخن و در زد...
_دیگه نفهمم از این غلطا میکنید
ا/ت بهش تعظیم نکرد فقط سرش پایین بود
_منظورم تویم هستی تازه وارد
با غرور یقه ی لباسش رو عوض کرد و رفت
*تو قراره ظرفارو بشوری خب
+ببینم اون با اون دختره چیکار میکنه؟!
*اومم تو تازه واردی ندونی بهتره چون واقعا کاری که باهاش میکنه دردناکه
بیخیال شد و رفت سرکارش یعنی شستن ضرفا
چند ماهی گذشت و ا/ت روش با بقیه باز شده بود حتی میدونست اربابش علایقش چیه چیکارس و قراره چیکار کنه
اون همیشه به یه جای مخفی میرفت که ته حیاط بود زیر یه درخت که پشت به عمارت بود یه کتاب از سویی گرفته بود که به بدبختی اورده بودش عمارت باید حواسش رو جمع میکیرد تا اون کتاب از دست نره چون تنها سرگرمیش بود
دوباره شب شد و میخواست به جای همشگیش بره
وقتی نشستن یکم گذشت که شروع کردن به خوندن کتاب داستان جالبی بود و براش تازگی داشت شاید اون از کتاب خوندن خوشش نیاد ولی این کتاب با بقیه فرق داشت
داستان زندگی پسر کوچولویی بود که تنهایی اداره ی یه کشور رو بر دست گرفت طی مسیرش اتفاقای ناگواری میوفتاد ولی باهاشون مقابله میکرد
تقریبا آخرای فصل جدیدش بود
که سایه ایی رو بالای سرش حس کرد اون سایه یکم میترسوندش چون بزرگ بود خیلی بزرگ بود
با ترس و لرز پشتش رو نگاه کرد
+اوه سکتم دادی سویی
*پاشو بیا تا ارباب زنده طنده نخوردت
+براچی؟!
*دنبالت میگرده میگه بری اتاقش خدات و شکر کن خودش نیومد دنبالت
+اوم بشه
*خو پاشو
+پاشدم دیگه
از تویه حیاط مسیر طولانی رو به سمت اتاق جونگکوک طی کرد
سرش بو پایین انداخن و در زد...
۱۷.۹k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.