ازدواج اجباری پارت87
......پنج ماه بعد
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم 1ونیم ظهر بود دیدم جونگکوک کنارم نیست پاشدم رفتم دستو صورتمو شستم راستش الان بچم شیش ماهه و ما هنوز نرفتیم که جن*سیتش رو بفهمیم پس خودمو اماده کردم و رفتم پایین
دیدم جونگکوک داره تلویزیون نگاه میکنه اون توی این چند ماه خیلی مراقبمه حتی خیلی وقتا به خاطر من نمیره سر کار همین که منو دید گفت
جونگکوک: بیدار شدی میخوای بری بیرون؟!
ا.ت:میخوام بریم سنوگرافی
لبخند زد و پاشد اومد سمتم و پیشونیم رو بو*سید گفت
جونگکوک:اول غذا میخوریم بعد میریم برو بشین تو شروع کن من میرم لباس بیرون بپوشم
لبخند زدم
ا.ت:باشه
رفت بالا منم رفتم آشپزخانه غذارو چیدم تو این چند ماه به خاطر من شده سر اشپز فک کنم دیگه همه غذا هارو بلده
داشتم کیک میخوردم که اومد گفت
جونگکوک:بیریم
سرتکان دادم و با کمکش راه افتادم سوار شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم
...........
دکتر مشغول سنوگرافی بود صدای قلبش گوش میدادیم اشک خوشحالی از چشمام جاری شد ودگتر گفت
دکتر:بچه سالمه خانم جئون شما مادر قویی هستید گریه نکنی
به جونگکوک نگاه کردم که خوشحال داشت به صدای قلب بچه گوش میداد از هیجانش خندم گرفته بود رو کردم دکتر وگفتم
ا.ت:خانم دکتر حالا جن*سیت بچه چیه
دکتر:اون یه دختر زیبا مثل مادرشه
خیلی خوشحال شدم اما برای یه لحظه یاد حرفای خ.کیم افتادم که اگه دخترم مثل خودم بد بخت شد چی نگران به جونگکوک نگاه کردم اما تعجب کردم که با خوشحالی صدای قلب بچه رو ضبط می کرد اومد سمتم و پیشونیم رو بو*-سید و گفت
جونگکوک:ممنونم عزیزم که داری منو پدر زیبا ترین دختر دنیا میکنی
هنوزم متعجب بودم یعنی اون مشکلی نداره تازه دختر داشتن بزرگترین هدیه خداست منم لبخند زدم
........
رسیدیم خونه روی مبل نشستم جونگکوک هم کنارم نشست داشت با لبخند با گوشی به پسرا پیام میداد و عکس و صدای قلب بچه رو براشون میفرستاد بعد گوشی رو کنار گزارشت و رو کرد طرف من و گفت
جونگکوک:خب عزیزم دوست داری اسم دختر مون رو چی بزاریم
اروم گفتم
ا.ت:تو ناراحت نیستی که بچه مون دختره
متعجب نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:چی نخیر چرا ناراحت باشم من همیشه میخواستم یه دختر داشته باشم
ا.ت:من دختر دوست دارم و میخواستم دختر داشته باشم ولی
جونگکوک:ولی چی ا.ت
ا.ت:میترسم دخترم مثل من دوست داشته نشه
دستمو گرفت و بالبخند گفت
جونگکوک:ا.ت شاید برای تو اینطوری بوده باشه ولی من گفتم که من همیشه خیلی دوستت دادم و من دخترم رو مثل پرنسس ها بزرگ میکنم
لبخند زدم
ا.ت:ازت ممنونم جونگکوک
جونگکوک:خب خب حالا اسمی در نظر داری
ا.ت:نه راستش تو چی
جونگکوک:خوب من همیشه دوست داشتم که اگه بچم دختر باشه اسمش رو بزارم سول...جئون سول
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
ا.ت:نکنه اسم اولین عشقته
تعجب کرد بعدکلافه گفت
جونگکوک:ا.ت اولین عشق من تویییی
خندیدم خواستم چیزی بگم که گوشی جونگکوک زنگ خورد نگاه کرد
جونگکوک:اه این جیمین اگه خودش حالمو نگیره با گوشی امادس
خندیدم
ا.ت: جوابش رو بده
جوابش رو داد بعد یکم گفت
جونگکوک:اوو خیلی خب مبارکه ماهم یکم دیگه میایم
ا.ت:چی شده
جونگکوک:...
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم 1ونیم ظهر بود دیدم جونگکوک کنارم نیست پاشدم رفتم دستو صورتمو شستم راستش الان بچم شیش ماهه و ما هنوز نرفتیم که جن*سیتش رو بفهمیم پس خودمو اماده کردم و رفتم پایین
دیدم جونگکوک داره تلویزیون نگاه میکنه اون توی این چند ماه خیلی مراقبمه حتی خیلی وقتا به خاطر من نمیره سر کار همین که منو دید گفت
جونگکوک: بیدار شدی میخوای بری بیرون؟!
ا.ت:میخوام بریم سنوگرافی
لبخند زد و پاشد اومد سمتم و پیشونیم رو بو*سید گفت
جونگکوک:اول غذا میخوریم بعد میریم برو بشین تو شروع کن من میرم لباس بیرون بپوشم
لبخند زدم
ا.ت:باشه
رفت بالا منم رفتم آشپزخانه غذارو چیدم تو این چند ماه به خاطر من شده سر اشپز فک کنم دیگه همه غذا هارو بلده
داشتم کیک میخوردم که اومد گفت
جونگکوک:بیریم
سرتکان دادم و با کمکش راه افتادم سوار شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم
...........
دکتر مشغول سنوگرافی بود صدای قلبش گوش میدادیم اشک خوشحالی از چشمام جاری شد ودگتر گفت
دکتر:بچه سالمه خانم جئون شما مادر قویی هستید گریه نکنی
به جونگکوک نگاه کردم که خوشحال داشت به صدای قلب بچه گوش میداد از هیجانش خندم گرفته بود رو کردم دکتر وگفتم
ا.ت:خانم دکتر حالا جن*سیت بچه چیه
دکتر:اون یه دختر زیبا مثل مادرشه
خیلی خوشحال شدم اما برای یه لحظه یاد حرفای خ.کیم افتادم که اگه دخترم مثل خودم بد بخت شد چی نگران به جونگکوک نگاه کردم اما تعجب کردم که با خوشحالی صدای قلب بچه رو ضبط می کرد اومد سمتم و پیشونیم رو بو*-سید و گفت
جونگکوک:ممنونم عزیزم که داری منو پدر زیبا ترین دختر دنیا میکنی
هنوزم متعجب بودم یعنی اون مشکلی نداره تازه دختر داشتن بزرگترین هدیه خداست منم لبخند زدم
........
رسیدیم خونه روی مبل نشستم جونگکوک هم کنارم نشست داشت با لبخند با گوشی به پسرا پیام میداد و عکس و صدای قلب بچه رو براشون میفرستاد بعد گوشی رو کنار گزارشت و رو کرد طرف من و گفت
جونگکوک:خب عزیزم دوست داری اسم دختر مون رو چی بزاریم
اروم گفتم
ا.ت:تو ناراحت نیستی که بچه مون دختره
متعجب نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:چی نخیر چرا ناراحت باشم من همیشه میخواستم یه دختر داشته باشم
ا.ت:من دختر دوست دارم و میخواستم دختر داشته باشم ولی
جونگکوک:ولی چی ا.ت
ا.ت:میترسم دخترم مثل من دوست داشته نشه
دستمو گرفت و بالبخند گفت
جونگکوک:ا.ت شاید برای تو اینطوری بوده باشه ولی من گفتم که من همیشه خیلی دوستت دادم و من دخترم رو مثل پرنسس ها بزرگ میکنم
لبخند زدم
ا.ت:ازت ممنونم جونگکوک
جونگکوک:خب خب حالا اسمی در نظر داری
ا.ت:نه راستش تو چی
جونگکوک:خوب من همیشه دوست داشتم که اگه بچم دختر باشه اسمش رو بزارم سول...جئون سول
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
ا.ت:نکنه اسم اولین عشقته
تعجب کرد بعدکلافه گفت
جونگکوک:ا.ت اولین عشق من تویییی
خندیدم خواستم چیزی بگم که گوشی جونگکوک زنگ خورد نگاه کرد
جونگکوک:اه این جیمین اگه خودش حالمو نگیره با گوشی امادس
خندیدم
ا.ت: جوابش رو بده
جوابش رو داد بعد یکم گفت
جونگکوک:اوو خیلی خب مبارکه ماهم یکم دیگه میایم
ا.ت:چی شده
جونگکوک:...
۱۴۱.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.