the pain p39
the pain p39
تهیونگ از بوی اون غذا هم میتونست جاری شدن اب دهنش رو بفهمه...بدنش بخاطر قند افتاده ی خونش یخ کرده بود و عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و دستاش میلرزیدن...نگاهی به قاشق کرد و دوباره تکرار کرد...
ته: ممنون...نمیخورم...گشنه ام نیست.
ماری: هی پسر..تو که نمیخوای دکتر لی بخاطر اینکه از این غذا ها برات اوردم از حقوقم کم کنه؟!...بخورش تا نیومده...تو که نمیخوای از اون سوپ بی ریخت بخوری هوم؟!
ته: من جدا نمیتونم بخور...لطفا اصرار نکن...باشه؟!
ماری: باشه پسرم...الان لی میاد که تزریقتو انجام بده من زودتر میرم...
ته؛ اممم...ماری؟!...میشه بعدا پیشم بیای؟!...من...من میخوام باهات درمورد چیزی حرف بزنم...
ماری: باشه پسرم..بعد از شیفتم میام سر میزنم...فعلا..
زن گفت و از در خارج شد...تهیونگ نگاهی به امپولای تقویتی کرد ، اونا واقعا دردناک بودن،اونقدری که جاشون کبود میشد تهیونگ دوتا از اونارو برداشت و توی کشوی پایینی میز گذاشت...شاید هوو نمیفهمیدو به جای سه تا سوراخ میتونست یدونه روی دستش داشته باشه...کف دستش عرق کرده بود...اروم روی شلوارش کشید و بعد با استینش عرق سرد پیشونیشو پاک کرد...چند دقیقه گذشته بود که هوو دوباره وارد اتاق شد، تهیونگ با هربار دیدن اون روپوش نو کفری میشد و میخواست اونو تو گل و خاک بغلتونه و با قیچی پاره اش کنه...اون نزدیک تر شدو ظرف فلزی رو نگاهی انداخت و متاسفانه بلافاصله فهمید، تهیونگ نگاهشو به ملافه ی تخت دوخته بود و یعنی نمیفهمید چی شده...هوو توی صورتش خم شد و با لحن پر از تمسخری لب زد...
هوو: تهیونگ چی فکر کردی که اونارو قایم کردی؟! فک کردی نمیدونم؟! من امروز خودم تجویز کردم پس رد کن بیاد...
تهیونگ کمی جا خورد...خم شد و یکی از سرنگارو از کشو برداشت و به هوو داد که اون ادامه داد..
هوو: فک کنم بتونی تا سه بشماری تهیونگ...بجنب من وقت ندارم.
تهیونگ اهی کشید و به چشمای هوو نگاهی کرد و اخرین امپول و دستش داد و سعی کرد قلبشو از اون تپش اروم کنه...هوو دستشو گرفت و سمت خودش کشید...تهیونگ از اخرین قدرتش استفاده کرد و از تخت پایین پرید و باعث شد هوو نگاه کلافه ای بهش بندازه...
ته: هوو... من...لطفا ..
هوو: حوصلمو سر میبری
ته: من...تو...ب..بزار که...
هوو: بلند شم؟
تهیونگ نگاه غمیگنشو از اون گرفت و سمت تخت رفت...خودشو بالا کشیدو نشست...نگاهشو به پاهاش دوخت، یه لحظه چشماش سیاهی رفت و اگه دست هوو دورش حلقه نمیشد مطمئنا باید با دماغش خدافظی میکرد... هوو دستشو عقب تر کشید و الان تقریبا وسط تخت بودن و تهیونگ به هوو تکیه داده بود و هوو هوای آمپولو خالی کرد و کنار گذاشتش... یه دست بند قهوه ای رنگ رو دور بازوی ظریف و لاغر تهیونگ بست و کمی تنگش کرد...
ادامه دارد...
تهیونگ از بوی اون غذا هم میتونست جاری شدن اب دهنش رو بفهمه...بدنش بخاطر قند افتاده ی خونش یخ کرده بود و عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و دستاش میلرزیدن...نگاهی به قاشق کرد و دوباره تکرار کرد...
ته: ممنون...نمیخورم...گشنه ام نیست.
ماری: هی پسر..تو که نمیخوای دکتر لی بخاطر اینکه از این غذا ها برات اوردم از حقوقم کم کنه؟!...بخورش تا نیومده...تو که نمیخوای از اون سوپ بی ریخت بخوری هوم؟!
ته: من جدا نمیتونم بخور...لطفا اصرار نکن...باشه؟!
ماری: باشه پسرم...الان لی میاد که تزریقتو انجام بده من زودتر میرم...
ته؛ اممم...ماری؟!...میشه بعدا پیشم بیای؟!...من...من میخوام باهات درمورد چیزی حرف بزنم...
ماری: باشه پسرم..بعد از شیفتم میام سر میزنم...فعلا..
زن گفت و از در خارج شد...تهیونگ نگاهی به امپولای تقویتی کرد ، اونا واقعا دردناک بودن،اونقدری که جاشون کبود میشد تهیونگ دوتا از اونارو برداشت و توی کشوی پایینی میز گذاشت...شاید هوو نمیفهمیدو به جای سه تا سوراخ میتونست یدونه روی دستش داشته باشه...کف دستش عرق کرده بود...اروم روی شلوارش کشید و بعد با استینش عرق سرد پیشونیشو پاک کرد...چند دقیقه گذشته بود که هوو دوباره وارد اتاق شد، تهیونگ با هربار دیدن اون روپوش نو کفری میشد و میخواست اونو تو گل و خاک بغلتونه و با قیچی پاره اش کنه...اون نزدیک تر شدو ظرف فلزی رو نگاهی انداخت و متاسفانه بلافاصله فهمید، تهیونگ نگاهشو به ملافه ی تخت دوخته بود و یعنی نمیفهمید چی شده...هوو توی صورتش خم شد و با لحن پر از تمسخری لب زد...
هوو: تهیونگ چی فکر کردی که اونارو قایم کردی؟! فک کردی نمیدونم؟! من امروز خودم تجویز کردم پس رد کن بیاد...
تهیونگ کمی جا خورد...خم شد و یکی از سرنگارو از کشو برداشت و به هوو داد که اون ادامه داد..
هوو: فک کنم بتونی تا سه بشماری تهیونگ...بجنب من وقت ندارم.
تهیونگ اهی کشید و به چشمای هوو نگاهی کرد و اخرین امپول و دستش داد و سعی کرد قلبشو از اون تپش اروم کنه...هوو دستشو گرفت و سمت خودش کشید...تهیونگ از اخرین قدرتش استفاده کرد و از تخت پایین پرید و باعث شد هوو نگاه کلافه ای بهش بندازه...
ته: هوو... من...لطفا ..
هوو: حوصلمو سر میبری
ته: من...تو...ب..بزار که...
هوو: بلند شم؟
تهیونگ نگاه غمیگنشو از اون گرفت و سمت تخت رفت...خودشو بالا کشیدو نشست...نگاهشو به پاهاش دوخت، یه لحظه چشماش سیاهی رفت و اگه دست هوو دورش حلقه نمیشد مطمئنا باید با دماغش خدافظی میکرد... هوو دستشو عقب تر کشید و الان تقریبا وسط تخت بودن و تهیونگ به هوو تکیه داده بود و هوو هوای آمپولو خالی کرد و کنار گذاشتش... یه دست بند قهوه ای رنگ رو دور بازوی ظریف و لاغر تهیونگ بست و کمی تنگش کرد...
ادامه دارد...
۱۰.۰k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.