پارت یازدهم
پارت یازدهم
کلاسمون تموم شد و با یه سر درد شدید راهی خونه شدم
ب زور راهو میدیدم، رسیدم خونه و لباسامو عوض کردم و چند تا قرص خوردم، وسایلمو برداشتم و سمت کافه راه افتادم
کافه ک رسیدم خدارو شکر کردم ک خلوت بود، لباسامو پوشیدم و وسایلو روشن کردم، وقتی دیدم کسی نیومد روی صندلی پیشخوان نشستم و سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو گذاشتم رو هم و ب خواب فرو رفتم
دازای: از شیشه های کافه دیدم ک چطور مظلوم پشت پیشخوان خوابش برده بود، خیلی آروم در کافه رو باز کردم و سمتش رفتم
خیلی خوشگل بود، با دقت مشغول نگاه کردنش بودم ک دیدم داره چیزی زیر لب میگه
چویا: دازای..... نرو.... خواهش میکنم.... من میترسم......
و قطر اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد، همینجوری داشت هزیون میگفت و اشکاش بیشتر میشدن
آروم تکونش دادم و شروع کردم ب صدا زدن اسمش
دازای: چویا... چویا پاشو.... چویاااا....
یهو از خواب پرید اول گیج و منگ نگام کرد، بعدش یهو پرید بغلم و شروع کرد ب گریه کردن
یه لحظه شوکه شدم، ولی کم کم منم دستمو روی کمرش نوازش وار تکون داد و بغلش کردم
یکم ک گریه کرد ازم جدا شد و معذرت خواهی کرد
چویا: ببخشید، دست خودم نبود
دازای: ن ن، اصلا اشکال نداره، اگ میخوای میتونی بیشتر گریه کنی، من مشکلی ندارم، نباید تو خودت بریزی
چویا: ن مرسی،
دازای: اوکی
چویا: چرا اینجا اومدی؟ جیزی میخواستی؟
دازای: اومدم قهوه بخورم ک دیدم خوابیدی و داری هزیون میگی و از چشمات اشک میاد
چویا: ممنون ک بیدارم کردی
دازای: داشتی خواب میدیدی؟ میخوای واسم تعریف کنی؟
چویا: راستش، من یه برادر کوچیک تر از خودم دارم، وقتی 16سالم بود، پدرم منو آورد توی این ساختمونی ک توش زندگی میکنیم، بهم گفت من دیگ درمان نمیشم و لیاقت اون پولایی ک واسه درمانم خرج کرده رو ندارم و از این ب بعد میخواد فقط حواسش ب برادر کوجیک ترم باشه تا چیزی براش کم نذاره، یکم پول برام گذاشت و منو رها کرد، الانم داشتم خواب میدیدم ک هم مادرم، پدرم، برادرم و دازای، ترکم کردن و ب من گفتن ک من لیاقتشونو ندارم و خیلی بی ارزشم
ولی تو با ارزش ترین فرد زندگی منی....؛
بغلش کردم
دازای: اونا خیلی بی لیاقت بودن، هیچ وقت این چیزا رو ب زبون نیار
درسته، من لیاقت همچین فرشتهای رو ندارم:)
چویا: ممنون، الان قهوتو آماده میکنم
دازای: حالت خوبه؟ میتونی کار کنی؟
چویا: مرسی حالم خوبه، خوب نباشه هم مهم نیس
کلاسمون تموم شد و با یه سر درد شدید راهی خونه شدم
ب زور راهو میدیدم، رسیدم خونه و لباسامو عوض کردم و چند تا قرص خوردم، وسایلمو برداشتم و سمت کافه راه افتادم
کافه ک رسیدم خدارو شکر کردم ک خلوت بود، لباسامو پوشیدم و وسایلو روشن کردم، وقتی دیدم کسی نیومد روی صندلی پیشخوان نشستم و سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو گذاشتم رو هم و ب خواب فرو رفتم
دازای: از شیشه های کافه دیدم ک چطور مظلوم پشت پیشخوان خوابش برده بود، خیلی آروم در کافه رو باز کردم و سمتش رفتم
خیلی خوشگل بود، با دقت مشغول نگاه کردنش بودم ک دیدم داره چیزی زیر لب میگه
چویا: دازای..... نرو.... خواهش میکنم.... من میترسم......
و قطر اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد، همینجوری داشت هزیون میگفت و اشکاش بیشتر میشدن
آروم تکونش دادم و شروع کردم ب صدا زدن اسمش
دازای: چویا... چویا پاشو.... چویاااا....
یهو از خواب پرید اول گیج و منگ نگام کرد، بعدش یهو پرید بغلم و شروع کرد ب گریه کردن
یه لحظه شوکه شدم، ولی کم کم منم دستمو روی کمرش نوازش وار تکون داد و بغلش کردم
یکم ک گریه کرد ازم جدا شد و معذرت خواهی کرد
چویا: ببخشید، دست خودم نبود
دازای: ن ن، اصلا اشکال نداره، اگ میخوای میتونی بیشتر گریه کنی، من مشکلی ندارم، نباید تو خودت بریزی
چویا: ن مرسی،
دازای: اوکی
چویا: چرا اینجا اومدی؟ جیزی میخواستی؟
دازای: اومدم قهوه بخورم ک دیدم خوابیدی و داری هزیون میگی و از چشمات اشک میاد
چویا: ممنون ک بیدارم کردی
دازای: داشتی خواب میدیدی؟ میخوای واسم تعریف کنی؟
چویا: راستش، من یه برادر کوچیک تر از خودم دارم، وقتی 16سالم بود، پدرم منو آورد توی این ساختمونی ک توش زندگی میکنیم، بهم گفت من دیگ درمان نمیشم و لیاقت اون پولایی ک واسه درمانم خرج کرده رو ندارم و از این ب بعد میخواد فقط حواسش ب برادر کوجیک ترم باشه تا چیزی براش کم نذاره، یکم پول برام گذاشت و منو رها کرد، الانم داشتم خواب میدیدم ک هم مادرم، پدرم، برادرم و دازای، ترکم کردن و ب من گفتن ک من لیاقتشونو ندارم و خیلی بی ارزشم
ولی تو با ارزش ترین فرد زندگی منی....؛
بغلش کردم
دازای: اونا خیلی بی لیاقت بودن، هیچ وقت این چیزا رو ب زبون نیار
درسته، من لیاقت همچین فرشتهای رو ندارم:)
چویا: ممنون، الان قهوتو آماده میکنم
دازای: حالت خوبه؟ میتونی کار کنی؟
چویا: مرسی حالم خوبه، خوب نباشه هم مهم نیس
۳.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.