فیک عاشقی p42
تهیونگ ویو: اون..... صدای یک زن بود .
زن: سلام . شما از خویشاوندان جئون جونگ کوک هستید؟
تهیونگ: ب.. بله .. شم...ا؟
زن: من از بیمارستان باهاتون تماس میگرم .
تهیونگ ویو: با شنیدن اسم بیمارستان برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد .
تهیونگ: ات..فاقی افتاده؟
زن: ایشون تصادف کردند .
لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به بیمارستان .... برسونید .
تهیونگ: ب...با...شه .
تهیونگ ویو: بدون اینکه متوجه بشم اشکی از گوشه ی چشمم ریخت .
ا.ت هم منتظر و متعجب نگاهم میکرد .
حالم اصلا خوب نبود دلم میخواست فقط این یک خواب باشه.... آره..... این یک خوابه..... خوابه...... خدایا لطفا .... خواب باشه .... اشکام بی اختیار سرازیر میشدن .
ا.ت: ته..تهیونگ..... چیزی شده؟(لبخند و نگرانی)
تهیونگ: ا.ت..... کوک.... تصادف کرده...(با گریه)
ا.ت: چ...چی؟...شوخی خوبی بود.
تهیونگ: شوخی نمیکنم(صدای بلند)
کو...ک...تصادف کرده....(اروم).
ا.ت ویو: اصلا ....باورم نمیشد ..... قلبم .... احساسش نمیکردم.....
نفسام .... بالا نمیومدن..... من.... من..... واقعا.... عاشق شده بودم.
.راوی: درسته..... دختر اصلی داستان ما..... عاشق جئون جونگکوک شده بود...... اما.... دیر متوجه شده بود....
دیر شده بود.... زمانی متوجه شد که پسرک روی تخت بیمارستان داخل اتاق عمل بود........ آیا پسرک زنده میموند؟....
اگر زندگی پسر پایان میافت ..... حال و روز دختر چه میشد؟....
حالا دوپسرک عاشق دیگر چی میشدند؟..........دختر دلش رو باخته بود ........ تکلیف آن دو چی میشد؟.................آیا میتوانستند دختر را فراموش کنند ؟...... اصلا میتوانستد کنار بکشند؟.......
تهیونگ ویو: به مامان و باباش زنگ زده بودم و اطلاع رسانی کرده بودم .
اشکام میریختن و قلبم انقدر تند میزد که احساسش نمیکردم .
بی توجه به اطرافم به سمت ماشینم دویدم که ا.ت هم هق هق کنان پشت سرم راه افتاد .
در ماشینو باز کردم و سوار شدم ا.ت هم صندلی کنارم سوار شد .
تهیونگ: تو...کجا؟
ا.ت: منم...هق...میام .
تهیونگ ویو: هیچی نگفتم و فقط پامو روی گاز فشار دادم و با سرعت میروندم .
بعد از نیم ساعت گاز دادن و ترافیک بلاخره رسیدیم جلوی بیمارستان ترمز زدم و با سرعت از ماشین پیاده شدم اشکام بی اختیار میریختن و منم نمیخواستم جلوشون رو بگیرم . با ا.ت رفتیم داخل رفتیم سمت پذیرش .
تهیونگ: ببخش..ید... جئون جونگکوک کجا هستند؟
مسئول پذیرش: اتاق عمل .
انتهای راهرو سمت چپ .
تهیونگ: مت...متشکرم .( باگریه)
تهیونگ ویو: و با ا.ت رفتیم سمت اتاق عمل وقتی رسیدیم در اتاق عمل پدرشو دیدم که روی زمین نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود و مادرش روی صندلی نشسته بود و اشک میریخت . با دیدنشون توی اون حالت اشکام شدت گرفتن . رفتم سمتشون ا.ت هم فقط گریه میکرد و دنبالم میومد.رفتم سمتشون هردو انقدذ حالشون بد بود که اصلا متوجه حضور من نشده بودن .
تهیونگ: خا..له( با بغض و گریه)
( مامان جونگ کوک سرش رو بلند کرد و با دیدن تهیونگ اشکاش شدت گرفتن)
تهیونگ: خاله.... حال..ش...چطو..ره؟
مامان کوک: نمی...هق..دونم....دکتر هنوز از اتا..ق..عمل...هق...نیومده.
تهیونگ:( فقط گریه میکنه)
ا.ت.... بیا...بشین...( با گریه)
ا.ت ویو: اصلا حالم خوب نبود . سرم گیج میرفت . چشمام به خاطر اشک تار میدیدن . رفتم و روی صندلی نشستم .
سرمو بین دستام گربتم و به زمین زول زدم و اشک ریختم . خدایا ... حالا که عاشق شدم باید همچین اتفاقی میفتاد؟ این دیگه چه زندگیه؟ لطفا.... لطفا... هیچ اتفاقی واسش نیفته . اشکام میریختن و من اصلا متوجهشون نبودم . الان فقط و فقط کوک بود که برام مهم بود . فقط اون لحظه تنها چیزی که میخواستم این بود که برای عشقم اتفاقی نیفته . اصلا مهم نیست که بهوش اومد منو بخواد یا نه فقط ... حالش خوب باشه برام کافیه .... همینو میخوام ... خدایا لطفا مراقب عشقم باش ... لطفا اتفاقی براش نیفته ... لطفا الان دکتر از اون در بیاد و بگه که حالش خوبه و چیزی نشده .... لطفا .
چشمامو محکم روی هم فشار دادم که قطرات اشک از چشمام چکید و روی زمین سفید بیمارستان فرود اومد .
انقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع بهم دست داده بود . همینجوری به زمین نگاه میکردم و اشک میریختم که در اتاق عمل باز شد و دکتری با روپوش آبی ازش خارج شد .
هممون با شدت از جامون بلند شدیم و به سمت دکتر رفتیم .
بابا جونگ کوک: آقای دکتر.... لطفا بگین که حال پسرم خوبه( با بغض)
دکتر:
امیدوارم لذت برده باشید و لطفا حمایت فراموش نشه قشنگام .
واینکه آیدی اینستامو اشتباه نوشتم ... In.5599@ اینه . لطفا هرکسی که اینستا داره لطفااا بیاد و فالو کنه . ممنون از حمایت هاتون❤️
زن: سلام . شما از خویشاوندان جئون جونگ کوک هستید؟
تهیونگ: ب.. بله .. شم...ا؟
زن: من از بیمارستان باهاتون تماس میگرم .
تهیونگ ویو: با شنیدن اسم بیمارستان برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد .
تهیونگ: ات..فاقی افتاده؟
زن: ایشون تصادف کردند .
لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به بیمارستان .... برسونید .
تهیونگ: ب...با...شه .
تهیونگ ویو: بدون اینکه متوجه بشم اشکی از گوشه ی چشمم ریخت .
ا.ت هم منتظر و متعجب نگاهم میکرد .
حالم اصلا خوب نبود دلم میخواست فقط این یک خواب باشه.... آره..... این یک خوابه..... خوابه...... خدایا لطفا .... خواب باشه .... اشکام بی اختیار سرازیر میشدن .
ا.ت: ته..تهیونگ..... چیزی شده؟(لبخند و نگرانی)
تهیونگ: ا.ت..... کوک.... تصادف کرده...(با گریه)
ا.ت: چ...چی؟...شوخی خوبی بود.
تهیونگ: شوخی نمیکنم(صدای بلند)
کو...ک...تصادف کرده....(اروم).
ا.ت ویو: اصلا ....باورم نمیشد ..... قلبم .... احساسش نمیکردم.....
نفسام .... بالا نمیومدن..... من.... من..... واقعا.... عاشق شده بودم.
.راوی: درسته..... دختر اصلی داستان ما..... عاشق جئون جونگکوک شده بود...... اما.... دیر متوجه شده بود....
دیر شده بود.... زمانی متوجه شد که پسرک روی تخت بیمارستان داخل اتاق عمل بود........ آیا پسرک زنده میموند؟....
اگر زندگی پسر پایان میافت ..... حال و روز دختر چه میشد؟....
حالا دوپسرک عاشق دیگر چی میشدند؟..........دختر دلش رو باخته بود ........ تکلیف آن دو چی میشد؟.................آیا میتوانستند دختر را فراموش کنند ؟...... اصلا میتوانستد کنار بکشند؟.......
تهیونگ ویو: به مامان و باباش زنگ زده بودم و اطلاع رسانی کرده بودم .
اشکام میریختن و قلبم انقدر تند میزد که احساسش نمیکردم .
بی توجه به اطرافم به سمت ماشینم دویدم که ا.ت هم هق هق کنان پشت سرم راه افتاد .
در ماشینو باز کردم و سوار شدم ا.ت هم صندلی کنارم سوار شد .
تهیونگ: تو...کجا؟
ا.ت: منم...هق...میام .
تهیونگ ویو: هیچی نگفتم و فقط پامو روی گاز فشار دادم و با سرعت میروندم .
بعد از نیم ساعت گاز دادن و ترافیک بلاخره رسیدیم جلوی بیمارستان ترمز زدم و با سرعت از ماشین پیاده شدم اشکام بی اختیار میریختن و منم نمیخواستم جلوشون رو بگیرم . با ا.ت رفتیم داخل رفتیم سمت پذیرش .
تهیونگ: ببخش..ید... جئون جونگکوک کجا هستند؟
مسئول پذیرش: اتاق عمل .
انتهای راهرو سمت چپ .
تهیونگ: مت...متشکرم .( باگریه)
تهیونگ ویو: و با ا.ت رفتیم سمت اتاق عمل وقتی رسیدیم در اتاق عمل پدرشو دیدم که روی زمین نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود و مادرش روی صندلی نشسته بود و اشک میریخت . با دیدنشون توی اون حالت اشکام شدت گرفتن . رفتم سمتشون ا.ت هم فقط گریه میکرد و دنبالم میومد.رفتم سمتشون هردو انقدذ حالشون بد بود که اصلا متوجه حضور من نشده بودن .
تهیونگ: خا..له( با بغض و گریه)
( مامان جونگ کوک سرش رو بلند کرد و با دیدن تهیونگ اشکاش شدت گرفتن)
تهیونگ: خاله.... حال..ش...چطو..ره؟
مامان کوک: نمی...هق..دونم....دکتر هنوز از اتا..ق..عمل...هق...نیومده.
تهیونگ:( فقط گریه میکنه)
ا.ت.... بیا...بشین...( با گریه)
ا.ت ویو: اصلا حالم خوب نبود . سرم گیج میرفت . چشمام به خاطر اشک تار میدیدن . رفتم و روی صندلی نشستم .
سرمو بین دستام گربتم و به زمین زول زدم و اشک ریختم . خدایا ... حالا که عاشق شدم باید همچین اتفاقی میفتاد؟ این دیگه چه زندگیه؟ لطفا.... لطفا... هیچ اتفاقی واسش نیفته . اشکام میریختن و من اصلا متوجهشون نبودم . الان فقط و فقط کوک بود که برام مهم بود . فقط اون لحظه تنها چیزی که میخواستم این بود که برای عشقم اتفاقی نیفته . اصلا مهم نیست که بهوش اومد منو بخواد یا نه فقط ... حالش خوب باشه برام کافیه .... همینو میخوام ... خدایا لطفا مراقب عشقم باش ... لطفا اتفاقی براش نیفته ... لطفا الان دکتر از اون در بیاد و بگه که حالش خوبه و چیزی نشده .... لطفا .
چشمامو محکم روی هم فشار دادم که قطرات اشک از چشمام چکید و روی زمین سفید بیمارستان فرود اومد .
انقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع بهم دست داده بود . همینجوری به زمین نگاه میکردم و اشک میریختم که در اتاق عمل باز شد و دکتری با روپوش آبی ازش خارج شد .
هممون با شدت از جامون بلند شدیم و به سمت دکتر رفتیم .
بابا جونگ کوک: آقای دکتر.... لطفا بگین که حال پسرم خوبه( با بغض)
دکتر:
امیدوارم لذت برده باشید و لطفا حمایت فراموش نشه قشنگام .
واینکه آیدی اینستامو اشتباه نوشتم ... In.5599@ اینه . لطفا هرکسی که اینستا داره لطفااا بیاد و فالو کنه . ممنون از حمایت هاتون❤️
۲۱.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.