➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁸¹
با تعجب بهم خیره شده بود به چشماش چشم دوخته بودم یهو به سمت لباش کشیده شدم و بوسیدمشون چشمام بسته بود این حسی که داشتم تجربه میکردم رو هیچ وقت تاحالا نچشیده بودم تند زدن قلبشو از سمت راست سینه ام حس میکردم درسته اون قلب سمت راست من شده بود چشمامو باز کردم با چشای گردو شدش مواجه شدم خجالت میکشیدم تو چشاش نگا کنم یکم ازش فاصله گرفتم و به دیوار پشتیم تکیه دادم بلند شد و جلوم وایساد دستشو دراز کرد سمتم دستمو تو دستش گذاشتم و بلند شدم سرمو خم کردم و به چشماش نگا کردم دوتا دستشو رو گونه هام گذاشت و بوسیدتم...
(پرش زمانی به سه روز بعد...)
(اوفففف همش شد پرش زمانییی کههه اگه پرش زمانی نداش چه زیاد میشداااا)
(حرف مف زیاد میزنم)
(از زبان سویون)
چشام بسته بود و تو بغل کوک خواب بودم معدم درد میکرد و حالت تهوع بدی داشتم بلند شدم و به کوک یکم نگا کردم و دستمو تو موهای پر پشتش کشیدم بلند شدم و رفتم سمت دستشویی صورتمو شستم و از دستشویی خارج شدم رفتم سمت آشپز خونه نون تستارو گذاشتم تو توستر و رو میز نشستم تا آماده شن بعد از اینکه صدا داد بلند شدم و رفتم سمتشون گذاشتمشون رو میز و رفتم سمت یخچال و یکم مربا زدم روش رو صندلی نشستم نزدیک دهنم کردمش و یه گاز زدم میجویدمش ولی نمیتونستم قورتش بدم و حالت تهوع ام بیشتر میشد گذاشتمش تو بشقاب و سرمو رو میز گذاشتم به زور لقمه ای که گاز زده بودم رو قورت دادم مجبور بودم دویدم سمت سطل و بالا اووردم متوجه یه سایه شدم سرمو بر گردوندم کوک بود
_بیب چیشده
_نمیدونم حالم بدهههه
_هی بریم دکتر ؟
_نه نمیخواد
_داروویی چیزی؟
_نه ببینم بهتر نشدم بعد یکاریش میکنیم
_باشه بیا بریم
با کمک کوک رو مبل دراز کشیدم
(پرش زمانی)
بهتر شده بودم بلند شدم و به کوکی که کنارم بود زل زدم
_نمیخوای ... بریم عمارت
واقعا گیج شده بودم
_نمیدونم
_عاووو...فکراتو بکن...من باید برگردم
(از زبان میا)
دیگه با اون خاطره کنار اومده بودم و شده بودم میای قبل البتهچارهاینداشتمجزاینکار روبه روی سوبین نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود که یهو سرم گیج رفت فک کنم بخاطر ضربه ای که به سرم تو وان خورده بوده هی داشت بدتر و بدتر میشد سرمو تو دستام گرفتم گوشی از دستم افتاد و صداش تو سرم اکو شد در حالی که سرمو گرفته بود از روی مبل دو ذاتو روی زمین افتادم سوبین اومد بالای سرم و توی بغلش گرفتتم
_میا...پاشو...میا
و تاریکی
اینجا کجاست؟...چرا من اینجام ... تاریکی مطلق بدون هیچ نوری عقربه های بدون ساعت صداها و ناله هایی که نمیدونستم دارن چی میگن گوشامو سفت با دستام فشردم و شروع به دویدن کردم نمیدونستم کجا ... یهو با یچیز برخورد کردم اون یه بغل بود ... یه بغل گرم اشکام دونه دونه پایین میریختن چرا؟ دستامو روی اشکام کشیدم و بهشون با تعجب نگاه کردمبرگشتم عقب و به اون مرد نگاه کردم اون ... اون کیه؟ تمام بدنش با یه پارچه سفید بسته شده بود و یه بچه تو بغلش بود شروع به جیق زدن کردم با تمام توان داشتم میدویدم نمیخواستم صورتم از اشکام خیس بودن یهو کلی خون روی سر اون مرد ریخته شد
چشامو باز کردم اینجا کجاست؟ سوبین بلند شد و اومد سمتم دوتا دستشو رو گونه هام گذاشت
_خوبی؟
دستمو رو دستش گذاشتم و از روی گونه ام برش داشتم بلند شدم بیمارستان بود نمیتونستم بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم
_چرا اینجاییم؟
سوبین بهم خیره بود
_تو حالت...
_گفتم چرا اینجاییم؟(پدصگ بزا بچه حرف بزنه😐)
_خب...
به چشماش خیره شدم
_تو
(پرش زمانی به سه روز بعد...)
(اوفففف همش شد پرش زمانییی کههه اگه پرش زمانی نداش چه زیاد میشداااا)
(حرف مف زیاد میزنم)
(از زبان سویون)
چشام بسته بود و تو بغل کوک خواب بودم معدم درد میکرد و حالت تهوع بدی داشتم بلند شدم و به کوک یکم نگا کردم و دستمو تو موهای پر پشتش کشیدم بلند شدم و رفتم سمت دستشویی صورتمو شستم و از دستشویی خارج شدم رفتم سمت آشپز خونه نون تستارو گذاشتم تو توستر و رو میز نشستم تا آماده شن بعد از اینکه صدا داد بلند شدم و رفتم سمتشون گذاشتمشون رو میز و رفتم سمت یخچال و یکم مربا زدم روش رو صندلی نشستم نزدیک دهنم کردمش و یه گاز زدم میجویدمش ولی نمیتونستم قورتش بدم و حالت تهوع ام بیشتر میشد گذاشتمش تو بشقاب و سرمو رو میز گذاشتم به زور لقمه ای که گاز زده بودم رو قورت دادم مجبور بودم دویدم سمت سطل و بالا اووردم متوجه یه سایه شدم سرمو بر گردوندم کوک بود
_بیب چیشده
_نمیدونم حالم بدهههه
_هی بریم دکتر ؟
_نه نمیخواد
_داروویی چیزی؟
_نه ببینم بهتر نشدم بعد یکاریش میکنیم
_باشه بیا بریم
با کمک کوک رو مبل دراز کشیدم
(پرش زمانی)
بهتر شده بودم بلند شدم و به کوکی که کنارم بود زل زدم
_نمیخوای ... بریم عمارت
واقعا گیج شده بودم
_نمیدونم
_عاووو...فکراتو بکن...من باید برگردم
(از زبان میا)
دیگه با اون خاطره کنار اومده بودم و شده بودم میای قبل البتهچارهاینداشتمجزاینکار روبه روی سوبین نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود که یهو سرم گیج رفت فک کنم بخاطر ضربه ای که به سرم تو وان خورده بوده هی داشت بدتر و بدتر میشد سرمو تو دستام گرفتم گوشی از دستم افتاد و صداش تو سرم اکو شد در حالی که سرمو گرفته بود از روی مبل دو ذاتو روی زمین افتادم سوبین اومد بالای سرم و توی بغلش گرفتتم
_میا...پاشو...میا
و تاریکی
اینجا کجاست؟...چرا من اینجام ... تاریکی مطلق بدون هیچ نوری عقربه های بدون ساعت صداها و ناله هایی که نمیدونستم دارن چی میگن گوشامو سفت با دستام فشردم و شروع به دویدن کردم نمیدونستم کجا ... یهو با یچیز برخورد کردم اون یه بغل بود ... یه بغل گرم اشکام دونه دونه پایین میریختن چرا؟ دستامو روی اشکام کشیدم و بهشون با تعجب نگاه کردمبرگشتم عقب و به اون مرد نگاه کردم اون ... اون کیه؟ تمام بدنش با یه پارچه سفید بسته شده بود و یه بچه تو بغلش بود شروع به جیق زدن کردم با تمام توان داشتم میدویدم نمیخواستم صورتم از اشکام خیس بودن یهو کلی خون روی سر اون مرد ریخته شد
چشامو باز کردم اینجا کجاست؟ سوبین بلند شد و اومد سمتم دوتا دستشو رو گونه هام گذاشت
_خوبی؟
دستمو رو دستش گذاشتم و از روی گونه ام برش داشتم بلند شدم بیمارستان بود نمیتونستم بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم
_چرا اینجاییم؟
سوبین بهم خیره بود
_تو حالت...
_گفتم چرا اینجاییم؟(پدصگ بزا بچه حرف بزنه😐)
_خب...
به چشماش خیره شدم
_تو
۱۱.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.