بی رحم تر از همه/پارت ۱۵۳
از زبان تهیونگ:
همکار هایون داشت به طرف ما میومد... هایون اسلحه رو روی سینم گذاشته بود!... به هایون گفتم: منو ببر جلوتر نزدیک همکارت... نزار برسه اینجا... ممکنه خون اون عوضی روی زمین مشخص باشه...
هایون رفت پشت سرم و اسلحه رو گذاشت روی گردنم و از پشت هُلم داد و گفت:راه بیفت!
با اینکه زمین گِلی بود اما چون خونش تازه بود حتما مشخص بود...جلوتر رفتیم که سروان اومد پیش ما!
پرسید: سروان لی!...چه اتفاقی افتاده؟
هایون:دنبال این آدم اومدم... مشکوک بودن... دونفر دیگم اینجا بودن اما فرار کردن....
از زبان هایون:
سروان نام جلوتر اومد و سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد...با کف دست به سینه ی تهیونگ زد و گفت: انقدرا احمق نیستم! فقط بهم بگین با هم چه ارتباطی دارین؟
هایون: منظورتون چیه سروان نام؟!
سروان نام: اینکه انقد هراسون از اداره بیرون اومدی و با اینکه من پشت سرت بودم و فهمیدی؛ اهمیت ندادی و راهتو ادامه دادی...
یعنی خیلی نگران بودی...وقتیم رسیدم دیدمت که جلوی این آدم ایستادی و صحبت میکنی... گذشته از همه اینا، از وقتی که وارد تیم ما شدی همه عملیاتامون لو میره!... وگرنه مطمئنم ما این باند رو منهدم کرده بودیم... به هر حال باید بگین اینجا چه خبره... در غیر اینصورت به اداره گزارش میدم!!
تهیونگ که اینو شنید گفت: اینکه شما پلیسا بین خودتون اختلاف دارین به من ارتباطی نداره... من میرم...
اما سروان نام صداش زد و گفت: کجا با این عجله؟...
تهیونگ و من مدام تلاش میکردیم که دست به سرش کنیم...اما نمیشد! از عکس العمل تهیونگ میترسیدم... فعلا تا این لحظه آرامش خودشو حفظ کرده بود... یه دفعه سروان نام گفت: بسیارخب... تو برو... من سروان لی رو میبرم اداره که خودش به رییس پلیس توضیح بده... سروان لی بیا بریم...
میخواستم با سروان نام برم چون میتونستم یه جوری قضیه رو جمع و جور کنم... نگرانی چندانی نداشتم...اما تهیونگ که اسم منو از دهن سروان نام شنید... سرجاش ایستاد... دستاشو مشت کرد و برگشت... تو صورتش میدیدم که خونسردیشو از دست داد!...
از زبان تهیونگ:
اسم هایونو که برد نتونستم خودمو کنترل کنم... خون به مغزم نرسید... اسلحمو که از تو دست هی سونگ درآورده بودم، از پشت کمرم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم... هایون برگشت گفت: چیکار داری میکنی؟؟!!!...اسلحتو غلاف کن!!!
سروان: آهاااا اینه... بخاطر سروان هایون روی من اسلحه میکشی!....هنوزم میخوای ارتباطتونو انکار کنی؟
اسلحه رو مسلح کردم... به طرف سروان نام گرفتم... هایون بین منو سروان نام ایستاد... گفت: بهت گفتم اسلحتو غلاف کن!!!!!
سروان نام: سروان لی برید کنار ببینم چطور میخواد به یه پلیس شلیک کنه؟!
هایون:خواهش میکنم دردسر درست نکنید!...
سروان نام: سریع بگین اینجا چه خبره؟؟!
بازوی هایونو گرفتم و کشیدمش کنار...
از زبان هایون:
تهیونگ منو کنار زد و به سروان نام شلیک کرد... میخواست گلوله دومو هم بزنه ولی پریدم جلوش... با گریه گفتم: چیکار کردی؟؟!! دیوونههههه!!!!! این مرد یه پلیسه!!!!... حالا چجوری جمعش کنیم؟؟!...حتما تو اداره خبر دارن که دنبالم اومده!
تهیونگ: شششش!...من زدم نه تو!... هیچ اتفاقی نمیوفته... حالام برو سوار ماشین شو....بریم
هایون: معلوم هست تو چت شده؟؟!!!!
تهیونگ: نمیفهمی چم شده؟!
هایون: نه...اما مطمئنم عقلتو از دست دادی!!!!!!
تهیونگ: آره...آره وقتی اسم تو میاد وسط عقلمو از دست میدم!...حالا عجله کن!...باید بریم
تهیونگ که سوار شد الکی بهش گفتم میرم ماشینمو میارم... هنوز بخاطر الکل حواسش جمع نبود برای همین باور کرد و رفت...
با سرعت دویدم رفتم ماشینمو آوردم و سروان نام رو با هر زحمتی بود بلند کردم گذاشتم عقب ماشین که ببرمش بیمارستان...
همکار هایون داشت به طرف ما میومد... هایون اسلحه رو روی سینم گذاشته بود!... به هایون گفتم: منو ببر جلوتر نزدیک همکارت... نزار برسه اینجا... ممکنه خون اون عوضی روی زمین مشخص باشه...
هایون رفت پشت سرم و اسلحه رو گذاشت روی گردنم و از پشت هُلم داد و گفت:راه بیفت!
با اینکه زمین گِلی بود اما چون خونش تازه بود حتما مشخص بود...جلوتر رفتیم که سروان اومد پیش ما!
پرسید: سروان لی!...چه اتفاقی افتاده؟
هایون:دنبال این آدم اومدم... مشکوک بودن... دونفر دیگم اینجا بودن اما فرار کردن....
از زبان هایون:
سروان نام جلوتر اومد و سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد...با کف دست به سینه ی تهیونگ زد و گفت: انقدرا احمق نیستم! فقط بهم بگین با هم چه ارتباطی دارین؟
هایون: منظورتون چیه سروان نام؟!
سروان نام: اینکه انقد هراسون از اداره بیرون اومدی و با اینکه من پشت سرت بودم و فهمیدی؛ اهمیت ندادی و راهتو ادامه دادی...
یعنی خیلی نگران بودی...وقتیم رسیدم دیدمت که جلوی این آدم ایستادی و صحبت میکنی... گذشته از همه اینا، از وقتی که وارد تیم ما شدی همه عملیاتامون لو میره!... وگرنه مطمئنم ما این باند رو منهدم کرده بودیم... به هر حال باید بگین اینجا چه خبره... در غیر اینصورت به اداره گزارش میدم!!
تهیونگ که اینو شنید گفت: اینکه شما پلیسا بین خودتون اختلاف دارین به من ارتباطی نداره... من میرم...
اما سروان نام صداش زد و گفت: کجا با این عجله؟...
تهیونگ و من مدام تلاش میکردیم که دست به سرش کنیم...اما نمیشد! از عکس العمل تهیونگ میترسیدم... فعلا تا این لحظه آرامش خودشو حفظ کرده بود... یه دفعه سروان نام گفت: بسیارخب... تو برو... من سروان لی رو میبرم اداره که خودش به رییس پلیس توضیح بده... سروان لی بیا بریم...
میخواستم با سروان نام برم چون میتونستم یه جوری قضیه رو جمع و جور کنم... نگرانی چندانی نداشتم...اما تهیونگ که اسم منو از دهن سروان نام شنید... سرجاش ایستاد... دستاشو مشت کرد و برگشت... تو صورتش میدیدم که خونسردیشو از دست داد!...
از زبان تهیونگ:
اسم هایونو که برد نتونستم خودمو کنترل کنم... خون به مغزم نرسید... اسلحمو که از تو دست هی سونگ درآورده بودم، از پشت کمرم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم... هایون برگشت گفت: چیکار داری میکنی؟؟!!!...اسلحتو غلاف کن!!!
سروان: آهاااا اینه... بخاطر سروان هایون روی من اسلحه میکشی!....هنوزم میخوای ارتباطتونو انکار کنی؟
اسلحه رو مسلح کردم... به طرف سروان نام گرفتم... هایون بین منو سروان نام ایستاد... گفت: بهت گفتم اسلحتو غلاف کن!!!!!
سروان نام: سروان لی برید کنار ببینم چطور میخواد به یه پلیس شلیک کنه؟!
هایون:خواهش میکنم دردسر درست نکنید!...
سروان نام: سریع بگین اینجا چه خبره؟؟!
بازوی هایونو گرفتم و کشیدمش کنار...
از زبان هایون:
تهیونگ منو کنار زد و به سروان نام شلیک کرد... میخواست گلوله دومو هم بزنه ولی پریدم جلوش... با گریه گفتم: چیکار کردی؟؟!! دیوونههههه!!!!! این مرد یه پلیسه!!!!... حالا چجوری جمعش کنیم؟؟!...حتما تو اداره خبر دارن که دنبالم اومده!
تهیونگ: شششش!...من زدم نه تو!... هیچ اتفاقی نمیوفته... حالام برو سوار ماشین شو....بریم
هایون: معلوم هست تو چت شده؟؟!!!!
تهیونگ: نمیفهمی چم شده؟!
هایون: نه...اما مطمئنم عقلتو از دست دادی!!!!!!
تهیونگ: آره...آره وقتی اسم تو میاد وسط عقلمو از دست میدم!...حالا عجله کن!...باید بریم
تهیونگ که سوار شد الکی بهش گفتم میرم ماشینمو میارم... هنوز بخاطر الکل حواسش جمع نبود برای همین باور کرد و رفت...
با سرعت دویدم رفتم ماشینمو آوردم و سروان نام رو با هر زحمتی بود بلند کردم گذاشتم عقب ماشین که ببرمش بیمارستان...
۱۱.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.