عسلی رمان
* 💞﷽💞
💗 #خریدار_عشق 💗
#قسمت8
هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفتم مستقیم باهاش حرف بزنم یه روز تو محوطه نشسته بودم
که دیدم از داخل ساختمون دانشگاه داره میاد بیرون چند تا پسر هم همراهش میاومدن
از طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم
که بچه های بسیج دانشگاهن
رفتم نزدیکشون شدم
- سلام
همه برگشتن نگاهم کردن:علیک السلام
- ببخشید آقای احمدی میتونم باهاتون صحبت کنم (همه به احمدی نگاه میکردن)
احمدی: بله بفرمایید درخدمتم
( یه نگاهی به بقیه انداختم):
اگه میشه خصوصی بقیه هم شنیدن این حرف از احمدی خداحافظی کردن و رفتن
احمدی:بفرمایید،درخدمتم ...
-هومممم، چه جوری بگم ...
احمدی: اتفاقی افتاده؟
-نه،میخواستم بگم،من ازشما ...
(لعنتی،چقدر سخته گفتنش )
احمدی:از من چی؟
(چقدرخنگه این پسره،حتمن باید تاآخرشو بگم)
- من از شما خوشم اومده...
احمدی: (مثل چوب خشک شده بود)
ببخشید من باید برم...
- حرف بدی زدم؟
(احمدی،بدون هیچ حرفی رفت،منم دویدم سمتش رفتم جلوش)
-کجای حرف بد بود که شما رفتین؟
احمدی(زیر لب یه استغفرلله گفت):
خواهرمن گفتن این حرفا برازنده شما نیست
- خوب چیکار کنم ،برم خونمون ،میاین خواستگاری...
احمدی: لا اله الا الله،برین کنار خواهر
(خواهر ،خواهر ،شیطونه میگه بزنم تو سرش ،اینگار کشته مرده اشم )
گوشیم زنگ خورد و احمدی رفت...
- چیه سهیلا
سهیلا: اوه او ،زد تو برجکت پس ،بیا نزدیک پارک بریم...
- باشه اولین بارم بود که همچین حس تنفری داشتم نسبت به کسی که اینقدر مغرور و از خود راضی بود....
سوار ماشین شدم
- من دیگه نیستم
مریم : علیک سلام
سهیلا: هنوز وقتت مونده هاا...
-گفتم که ،دیگه نیستم، پسره ی احمق ،یه جوری خودشو تحویل میگیره که انگار یوسف پیامبره من ام زلیخا...
مریم: خوشم میاد که یکی هم اومده روی مخ تو
با کیفم زد تو سر مریم : زهره مار
سهیلا: عع بهار،جا زدن نداشتیم...
- به خدا این دفعه بگه خواهر میزنم اون عینکشو تیکه تیکه میکنم ...
مریم: فک کردم میخوای خودشو تیکه تیکه کنی که...
- بریم خونه حوصله ندارم
سهیلا: باشه بابا آروم باش تو. ..
💗 #خریدار_عشق 💗
#قسمت8
هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفتم مستقیم باهاش حرف بزنم یه روز تو محوطه نشسته بودم
که دیدم از داخل ساختمون دانشگاه داره میاد بیرون چند تا پسر هم همراهش میاومدن
از طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم
که بچه های بسیج دانشگاهن
رفتم نزدیکشون شدم
- سلام
همه برگشتن نگاهم کردن:علیک السلام
- ببخشید آقای احمدی میتونم باهاتون صحبت کنم (همه به احمدی نگاه میکردن)
احمدی: بله بفرمایید درخدمتم
( یه نگاهی به بقیه انداختم):
اگه میشه خصوصی بقیه هم شنیدن این حرف از احمدی خداحافظی کردن و رفتن
احمدی:بفرمایید،درخدمتم ...
-هومممم، چه جوری بگم ...
احمدی: اتفاقی افتاده؟
-نه،میخواستم بگم،من ازشما ...
(لعنتی،چقدر سخته گفتنش )
احمدی:از من چی؟
(چقدرخنگه این پسره،حتمن باید تاآخرشو بگم)
- من از شما خوشم اومده...
احمدی: (مثل چوب خشک شده بود)
ببخشید من باید برم...
- حرف بدی زدم؟
(احمدی،بدون هیچ حرفی رفت،منم دویدم سمتش رفتم جلوش)
-کجای حرف بد بود که شما رفتین؟
احمدی(زیر لب یه استغفرلله گفت):
خواهرمن گفتن این حرفا برازنده شما نیست
- خوب چیکار کنم ،برم خونمون ،میاین خواستگاری...
احمدی: لا اله الا الله،برین کنار خواهر
(خواهر ،خواهر ،شیطونه میگه بزنم تو سرش ،اینگار کشته مرده اشم )
گوشیم زنگ خورد و احمدی رفت...
- چیه سهیلا
سهیلا: اوه او ،زد تو برجکت پس ،بیا نزدیک پارک بریم...
- باشه اولین بارم بود که همچین حس تنفری داشتم نسبت به کسی که اینقدر مغرور و از خود راضی بود....
سوار ماشین شدم
- من دیگه نیستم
مریم : علیک سلام
سهیلا: هنوز وقتت مونده هاا...
-گفتم که ،دیگه نیستم، پسره ی احمق ،یه جوری خودشو تحویل میگیره که انگار یوسف پیامبره من ام زلیخا...
مریم: خوشم میاد که یکی هم اومده روی مخ تو
با کیفم زد تو سر مریم : زهره مار
سهیلا: عع بهار،جا زدن نداشتیم...
- به خدا این دفعه بگه خواهر میزنم اون عینکشو تیکه تیکه میکنم ...
مریم: فک کردم میخوای خودشو تیکه تیکه کنی که...
- بریم خونه حوصله ندارم
سهیلا: باشه بابا آروم باش تو. ..
۱.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.