(وقتی با پسرخالت....) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
_ اههه...من نمیفهمم چرا باید بریم به اون خونه ی نفرین شدههه ایششش...
چشمات رو توی حدقه چرخوندی...دیگه از غر غر کردن های فلیکس خسته شده بودی
+ یاااا...یونبوگییی...ترو خدا یک لحظه ساکت باش
_ نمیخوامممم...دلم نمیخواد بریم به اون خونهههه
پوفی از کلافگی کشیدی و نگاهت رو از آینه گرفتی و به فلیکس که پشت سرت ایستاده بود و همینطور که غر غر میزد با کراواتش درگیر بود..دادی
لبخندی بخاطر قیافه ی اخموش که داشت با دقت به کراوات نگاه میکرد زدی و به سمتش رفتی و دستت رو روی شونش کشیدی که نگاهش رو به تو داد
+ عزیزم این فقط یک مهمونیه
دوباره اخمش رو غلیظ کرد
_ اگر خالت تنها بود مشکلی نداشتم اماااا...اون...آه دلم میخواد تیکه تکش کنم
+ یاااا... فلیکس...اون پسر خالمه...من و اون مثل خواهر و برادریم
پوفی کشید
_ شاید تو اینطوری فکر کنی ولی من مطمئنم اون عوضی اینطوری فکر نمیکنه و تورو فقط به چشم یک خواهر نمیبینه
نفس عمیقی از سر کلافگی میکشی و دستت رو به سمت کراواتش میبری و شروع میکنی به بستنش
+ تو که میدونی من فقط و فقط برای توعم...پس اینقدر اعصابت رو خرد نکن
بعد از درست کردن کراواتش..لبخندی میزنی و نگاهت رو به صورت فلیکس که حالا آروم تر از قبل شده بود میدی
+ عزیزم...اینقدر نگران نباش...خب ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی زد
_ باشه....سعی میکنم
روی لبش بوسه ای کوتاه میزنی
+ خیله خب...زود باش بریم دیر میشه
.
.
+ واقعاً ؟
زدی زیر خنده که پسر خالت هم خندید
÷ آه...میدونی این کارمند های شرکت واقعاً ی چی میزنن
دوباره زدی زیر خنده....
دو ساعتی شده بود که به خونه ی خالت اومده بودین و تو و پسر خالت (یوجین) روی مبل کنار هم نشسته بودین و اون برات از محل کارش میگفت و تو هم از روزمره و در کل زیادی با هم جور شده بودین...
توی اون جمع همه در حال خندیدن و خوش و بش کردن بودن اما تنها کسی که اخمو و دست به سینه نشسته بود...فلیکس بود...
روی مبل رو به رویی تو و یوجین نشسته بود و دست به سینه و با اخم به جفتتون نگاه میکرد و زیر لب یوجین رو فوش بارون میکرد...
البته که برای تو هم کلی نقشه ریخته بود و لحظه شماری میکرد که فقط به خونه برسین و نقشه های شومش رو روت اجرا کنه
#استری_کیدز
_ اههه...من نمیفهمم چرا باید بریم به اون خونه ی نفرین شدههه ایششش...
چشمات رو توی حدقه چرخوندی...دیگه از غر غر کردن های فلیکس خسته شده بودی
+ یاااا...یونبوگییی...ترو خدا یک لحظه ساکت باش
_ نمیخوامممم...دلم نمیخواد بریم به اون خونهههه
پوفی از کلافگی کشیدی و نگاهت رو از آینه گرفتی و به فلیکس که پشت سرت ایستاده بود و همینطور که غر غر میزد با کراواتش درگیر بود..دادی
لبخندی بخاطر قیافه ی اخموش که داشت با دقت به کراوات نگاه میکرد زدی و به سمتش رفتی و دستت رو روی شونش کشیدی که نگاهش رو به تو داد
+ عزیزم این فقط یک مهمونیه
دوباره اخمش رو غلیظ کرد
_ اگر خالت تنها بود مشکلی نداشتم اماااا...اون...آه دلم میخواد تیکه تکش کنم
+ یاااا... فلیکس...اون پسر خالمه...من و اون مثل خواهر و برادریم
پوفی کشید
_ شاید تو اینطوری فکر کنی ولی من مطمئنم اون عوضی اینطوری فکر نمیکنه و تورو فقط به چشم یک خواهر نمیبینه
نفس عمیقی از سر کلافگی میکشی و دستت رو به سمت کراواتش میبری و شروع میکنی به بستنش
+ تو که میدونی من فقط و فقط برای توعم...پس اینقدر اعصابت رو خرد نکن
بعد از درست کردن کراواتش..لبخندی میزنی و نگاهت رو به صورت فلیکس که حالا آروم تر از قبل شده بود میدی
+ عزیزم...اینقدر نگران نباش...خب ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی زد
_ باشه....سعی میکنم
روی لبش بوسه ای کوتاه میزنی
+ خیله خب...زود باش بریم دیر میشه
.
.
+ واقعاً ؟
زدی زیر خنده که پسر خالت هم خندید
÷ آه...میدونی این کارمند های شرکت واقعاً ی چی میزنن
دوباره زدی زیر خنده....
دو ساعتی شده بود که به خونه ی خالت اومده بودین و تو و پسر خالت (یوجین) روی مبل کنار هم نشسته بودین و اون برات از محل کارش میگفت و تو هم از روزمره و در کل زیادی با هم جور شده بودین...
توی اون جمع همه در حال خندیدن و خوش و بش کردن بودن اما تنها کسی که اخمو و دست به سینه نشسته بود...فلیکس بود...
روی مبل رو به رویی تو و یوجین نشسته بود و دست به سینه و با اخم به جفتتون نگاه میکرد و زیر لب یوجین رو فوش بارون میکرد...
البته که برای تو هم کلی نقشه ریخته بود و لحظه شماری میکرد که فقط به خونه برسین و نقشه های شومش رو روت اجرا کنه
۳۵.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.