رمان ماه من🌙🙂
part 56
پانیذ:
سه روز از اون روزی کوفتی گذشته...
سه روزیی که بیرون این اتاق نقاب حال خوب میزنم و توی این اتاق داغونم یه افسرده...
همش منتظرم بدبختی هام تموم بشه...
ولی کو روز به روز بیشتر میشه...
با دیدن عسل و ممد کنار هم هر روز بدتر میشم...
یه جایی خونده بودم
یه وقتایی منتظری روزای بد تموم بشن، یهو به خودت میای میبینی این تویی که تموم شدی، نه روزای بد:)))
انگار این جمله برا زندگی من ساخته شده...
در اتاقم باز شد و دیانا اومد تو...
اشکام و پاک کردم ولی دیر شد...
دیانا:نبینم ناراحتی تووو
نشست کنارم...
من:چیزی نیست فقط یکم دلم گرفته بود...
دیانا:منم خرم لابد صبر کن برم نیکا رو صدا کنم
من:نه دیانا لطفا
دیانا:پانیذ من و تو نیکا یک نفریم از اولش همین بود پس تا ابد همینه ما سه تا راز نداریم فهمیدی:)!؟
سرمو تکون دادم...
اونم رفت دنبال نیکا و یکم بعد دوتایی اومدن نشستن پیشم
دلم قرص بود به دوتاشون...:)))
نیکا:چی شده زود بگووو
دیانا:اره بدو بگو
من:بچه ها حرفامون اینجا چال بشه هااا
نیکا:مگه ما تا حالا چیزی به کسی گفتیم وا پانیذ تو چته!؟
من:این سری فرق داره!!!
دیانا:نگرانم داری میکنی بگو دیگه!
من:هیچ عاشق شدم:)))
نیکا:وای این خوبه کههه:)
من:خوبه ولی اون عاشق یکی دیگست و با یکی دیگست🙂
دیانا:ممد؟
هم من هم نیکا با تعجب نگاش کردیم!!!
دیانا:از نگاهات بش معلوم بود:)))
من:هوم:)اون عسل و دوست داره عسلم دوسش داره منم دوست ندارم بینشون باشم خوش باشن منم تحمل میکنم...
دیانا:تا کی؟
من:تا وقتی فراموش بشه...
نیکا:ما کنارتیم خب اصلا ناراحت نباش آدمای زیادی هستن که قراره تو آینده باهاشون آشنا بشی شاید اینطوری بهتره :)))
لبخند بیجونی به دوتاشون زدم
من:مرسی که هستید...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
سه روز از اون روزی کوفتی گذشته...
سه روزیی که بیرون این اتاق نقاب حال خوب میزنم و توی این اتاق داغونم یه افسرده...
همش منتظرم بدبختی هام تموم بشه...
ولی کو روز به روز بیشتر میشه...
با دیدن عسل و ممد کنار هم هر روز بدتر میشم...
یه جایی خونده بودم
یه وقتایی منتظری روزای بد تموم بشن، یهو به خودت میای میبینی این تویی که تموم شدی، نه روزای بد:)))
انگار این جمله برا زندگی من ساخته شده...
در اتاقم باز شد و دیانا اومد تو...
اشکام و پاک کردم ولی دیر شد...
دیانا:نبینم ناراحتی تووو
نشست کنارم...
من:چیزی نیست فقط یکم دلم گرفته بود...
دیانا:منم خرم لابد صبر کن برم نیکا رو صدا کنم
من:نه دیانا لطفا
دیانا:پانیذ من و تو نیکا یک نفریم از اولش همین بود پس تا ابد همینه ما سه تا راز نداریم فهمیدی:)!؟
سرمو تکون دادم...
اونم رفت دنبال نیکا و یکم بعد دوتایی اومدن نشستن پیشم
دلم قرص بود به دوتاشون...:)))
نیکا:چی شده زود بگووو
دیانا:اره بدو بگو
من:بچه ها حرفامون اینجا چال بشه هااا
نیکا:مگه ما تا حالا چیزی به کسی گفتیم وا پانیذ تو چته!؟
من:این سری فرق داره!!!
دیانا:نگرانم داری میکنی بگو دیگه!
من:هیچ عاشق شدم:)))
نیکا:وای این خوبه کههه:)
من:خوبه ولی اون عاشق یکی دیگست و با یکی دیگست🙂
دیانا:ممد؟
هم من هم نیکا با تعجب نگاش کردیم!!!
دیانا:از نگاهات بش معلوم بود:)))
من:هوم:)اون عسل و دوست داره عسلم دوسش داره منم دوست ندارم بینشون باشم خوش باشن منم تحمل میکنم...
دیانا:تا کی؟
من:تا وقتی فراموش بشه...
نیکا:ما کنارتیم خب اصلا ناراحت نباش آدمای زیادی هستن که قراره تو آینده باهاشون آشنا بشی شاید اینطوری بهتره :)))
لبخند بیجونی به دوتاشون زدم
من:مرسی که هستید...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۸.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.