گس لایتر/پارت ۳۱۴
یک ماه بعد...
یون ها و ایل دونگ بلاخره به آرزوشون میرسیدن...
امشب شبی بود که یکی میشدن...
شب عروسیشون!...
با ورودشون به سالن صدای کف زدن ها بلند شد...
به چهره ی تمام مهمونا لبخند نشسته بود...
همه اومده بودن بجز یک نفر!
پارک جیمین...
یون ها ازش دعوت کرده بود و جیمین ردش کرده بود...
چرا که معتقد بود حضورش آرامش و شادی رو از بایول میگیره... حتی از یون ها خواسته بود که از این به بعد روابطشون محدود بشه تا بتونه زودتر بایول رو فراموش کنه...
و یون ها بهش حق میداد و درخواستشو قبول کرد...
بایول هم ظاهرا دیگه به جیمین فکر نمیکرد چون تمام فکر و ذکرش بچه هاش بود و تصميمی که قرار بود در مورد جونگکوک بگیره!
با اینکه به جونگکوک قول داده بود زیاد طولانی نشه اما یک ماهی از اون شب گذشته بود و هنوز بهش خبر نداده بود...
طی این مدت روابطشون محدود بود به زمانیکه جونگکوک به دیدن بچه ها میومد و جز درباره ی اونا بحثی نداشتن...
امشب بایول درست مثل یه ستاره که معنی اسمش بود میدرخشید...
توی مراسم بیشتر سرگرم معاشرت با دوستان و نزدیکانش بود و هنوزم از جونگکوک دوری میکرد.... اما هربار که سرشو میچرخوند متوجه نگاه متمرکزش روی خودش میشد...
جئون همیشه براش از تمام مردای اطرافش جذابتر بود... چون اون با هرکسی صمیمی نمیشد و افراد محبوبش انگشت شمار بودن...
حرف زدنش فقط با نزدیکترین اشخاص توی زندگیش طولانی میشد و با بقیه به کوتاهی یه کلمه بود...
گاها ترجیح میداد بجای ادای جملات ، با نگاه نافذش طرف مقابلش رو ملتفت کنه...
خیلی کم میخندید ولی خنده هاش مستقیما به قلب آدم نفوذ میکرد....
سینه ی ستبر و شونه های عضله ایش... ایت پک و استخون بندی خوش فرمش منحصر به فردش کرده بود... تتوهای بازو و دستش به هرکسی نمیومد... ولی به جونگکوک ابهت و مرموزی خاصی بخشیده بود...
و هوش سرشارش چیزی بود که نمیشد نادیده گرفت... افکارش پیچیده و غیر قابل پیش بینی بود و این ویژگی بایول رو تحریک میکرد به کشف بیشترش...
از اینکه میدید جونگکوک هنوزم از بیرون خوفناک و تا حدودی بی احساس بنظر میرسه ولی توی تنهاییشون درست مثل یه پسر نوجوون ۱۸ ساله میشه که با تمام وجودش برای اولین بار عاشق شده کیف میکرد...
جونگکوک عاشق بود و با اینکه میتونست بایول رو مجبور به برگشتن به خونه ی خودش کنه ولی اینکارو نمیکرد... اون عشق رو گدایی نمیکرد... بهش ابراز علاقه کرده بود ولی هرگز اونو تحت فشار نمیذاشت...
همه و همه ی این خصایص جایگاه جونگکوک رو توی قلب و ذهن بایول تثبیت میکرد...
تقریبا تصمیمش رو گرفته بود که باید به سوالی که یکماه پیش پرسید چی جواب بده...
یون ها و ایل دونگ بلاخره به آرزوشون میرسیدن...
امشب شبی بود که یکی میشدن...
شب عروسیشون!...
با ورودشون به سالن صدای کف زدن ها بلند شد...
به چهره ی تمام مهمونا لبخند نشسته بود...
همه اومده بودن بجز یک نفر!
پارک جیمین...
یون ها ازش دعوت کرده بود و جیمین ردش کرده بود...
چرا که معتقد بود حضورش آرامش و شادی رو از بایول میگیره... حتی از یون ها خواسته بود که از این به بعد روابطشون محدود بشه تا بتونه زودتر بایول رو فراموش کنه...
و یون ها بهش حق میداد و درخواستشو قبول کرد...
بایول هم ظاهرا دیگه به جیمین فکر نمیکرد چون تمام فکر و ذکرش بچه هاش بود و تصميمی که قرار بود در مورد جونگکوک بگیره!
با اینکه به جونگکوک قول داده بود زیاد طولانی نشه اما یک ماهی از اون شب گذشته بود و هنوز بهش خبر نداده بود...
طی این مدت روابطشون محدود بود به زمانیکه جونگکوک به دیدن بچه ها میومد و جز درباره ی اونا بحثی نداشتن...
امشب بایول درست مثل یه ستاره که معنی اسمش بود میدرخشید...
توی مراسم بیشتر سرگرم معاشرت با دوستان و نزدیکانش بود و هنوزم از جونگکوک دوری میکرد.... اما هربار که سرشو میچرخوند متوجه نگاه متمرکزش روی خودش میشد...
جئون همیشه براش از تمام مردای اطرافش جذابتر بود... چون اون با هرکسی صمیمی نمیشد و افراد محبوبش انگشت شمار بودن...
حرف زدنش فقط با نزدیکترین اشخاص توی زندگیش طولانی میشد و با بقیه به کوتاهی یه کلمه بود...
گاها ترجیح میداد بجای ادای جملات ، با نگاه نافذش طرف مقابلش رو ملتفت کنه...
خیلی کم میخندید ولی خنده هاش مستقیما به قلب آدم نفوذ میکرد....
سینه ی ستبر و شونه های عضله ایش... ایت پک و استخون بندی خوش فرمش منحصر به فردش کرده بود... تتوهای بازو و دستش به هرکسی نمیومد... ولی به جونگکوک ابهت و مرموزی خاصی بخشیده بود...
و هوش سرشارش چیزی بود که نمیشد نادیده گرفت... افکارش پیچیده و غیر قابل پیش بینی بود و این ویژگی بایول رو تحریک میکرد به کشف بیشترش...
از اینکه میدید جونگکوک هنوزم از بیرون خوفناک و تا حدودی بی احساس بنظر میرسه ولی توی تنهاییشون درست مثل یه پسر نوجوون ۱۸ ساله میشه که با تمام وجودش برای اولین بار عاشق شده کیف میکرد...
جونگکوک عاشق بود و با اینکه میتونست بایول رو مجبور به برگشتن به خونه ی خودش کنه ولی اینکارو نمیکرد... اون عشق رو گدایی نمیکرد... بهش ابراز علاقه کرده بود ولی هرگز اونو تحت فشار نمیذاشت...
همه و همه ی این خصایص جایگاه جونگکوک رو توی قلب و ذهن بایول تثبیت میکرد...
تقریبا تصمیمش رو گرفته بود که باید به سوالی که یکماه پیش پرسید چی جواب بده...
۱۶.۱k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.