"•عشق خونی•" "•پارت آخر•" "•بخش اول•"
پ.ن: دوستان قبل خوندن بگم این پارت +18 هست
قسمت اخر: کنارت می مونم، کنارم بمون!<br>
لبخند چندشی روی لباش نشست ـــ فکر کردی زندگیمو خراب کنی، ولت میکنم؟! تو یک هرزه عوضی هستی و با این لباس باطنت بهتر دیده میشه! خیره نگاش کردم که سیلی محکمی بهم زد ـــ اینو زدم به خاطر اینکه شب قبل ازدواجم منو دزدیدی. سیلی محکم تری بهم زد ـــ اینم زدم چون به خودت جرعت دادی با شوهرم بخوابی ج ن د ه. سیلی سوم رو هم با تمام قدرت زد که گوشه لبم به شدت پاره شده و قطرات خون از روچونم سر می خوردن و روی زمین می افتادن ـــ این یکی هم به خاطر بقیه چیزا بود. با خشم نگاش کردم ـــ می خوای ازم انتقام بگیری؟ پس زودباش منو بکش! لبخند ژیکوندی روی لباش نشست ـــ حیفه اگه بدون هیچ انتقامی برم سر اصل مطلب و بکشمت، هنوز معنی عذاب و درد رو نچشیدی! اب دهنم رو به سختی قورت دادم که نیشخندی زد ـــ الان نمی تونم سر وقتت برسم! اخه قراره امشب یک شب رویایی برای من و جیمین باشه! چشمکی زد و اتاق رو ترک کرد. پوزخندی زدم ، لعنتی مطمئنم اخرین روزای عمرمه! نفسمو رها کردم و پلک هامو روی هم فشردم که باعث ازاد شدن اشک های حبس شده ی توی چشمام شد. خشک و سست شدن پاهام درد عذاب اوری رو برام ایجاد کرده بود و حس میکردم پاهام دارن تیکه تیکه میشن. ـــ خیلی درد داره،نه؟! وحشت زده چشمام رو باز کردم و به سمت صدا چرخیدم، با دیدن همون روح محافظ که کنارم به دیوار تکیه زده بود، نفس کشیدن یادم رفت. با صدای لرزونی مخاطب قرارش دادم ـــ ت...تویی؟! چرا...اینجایی؟! از روی زمین بلند شد و مقابلم ایستاد. تنها حالت لباش رو میتونستم ببینم و مثل دفعه قبل موهاش صورتش رو پوشونده بودن. لبخندی زد ـــ انگار داری تنبیه میشی. پوزخندی زدم ـــ من چند شبه دارم طعم تنبیه رو می چشم، مجبور بودم مقابل کسی که دوسش دارم بایستم و بعد هم همه اونایی که برام مهم بودن رو از دست دادم و تنها شدم. نفس عمیقی کشید ـــ اون هم ناراحته، ناراحت دیدنش منم غمگین میکنه. میدونستم منظورش جیمینه. ساکت نگاش کردم که ادامه داد ـــ اون خوناشام مورد احترام و خاصیه برای من...چون وقتی زنده بودم یکبار جونمو نجات داد و منم الان می خوام براش جبران کنم! اگرچه اون زمان من یک شاهزاده مغرور و از خودراضی بودم، ولی وقتی مُردم و تبدیل به یک روح محافظ شدم فهمیدم باید خوبی که در حقم کرد رو یک روزی جبران کنم. مبهوت نگاش کردم که پلاک گردنبندم رو توی دستش گرفت و محکم کشید که زنجیرش پاره شد و پلاک از گردنم جدا شد. به پلاک نگاهی انداخت ـــ این می تونه یک نشونی خوب باشه.<br>
ناخن تیزش رو روی بازوم کشید و پوستم رو خراش داد و خونیش کرد. از سوزشی که حس کردم صورتم جمع شد. پشت پلاک با خونم نوشت: در خطر....اریکا! لبخندی زد ـــ تو نجات پیدا میکنی ولی این دفعه دیگه نباید ازش فرار کنی! با غیب شدن یهوییش، خشکم زد. مات و مبهوت اطرافم رو رصد کردم...یعنی رفت؟! جیمین: کلافه از پله ها بالا رفتم و راه اتاقمو در پیش گرفتم. اعصابم داغون بود و اخلاقم سگ شده بود. در اتاقمو باز کردم ، با دیدن اریکا که با یک لباس خواب باز روی تختم نشسته بود عصبی نفسمو رها کردم. بلند شد و با عش*وه سمتم اومد، مقابلم ایستاد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و لبخندی زد ـــ بی صبرانه منتظرت بودم آقایی! پوزخندی زدم، کاش این کارا رو اون شکارچی کوچولو هم بلد بود. روی نوک انگشتاش ایستاد و صورتش رو توی دوسانتی صورتم قرار داد ـــ بیا امشب، یک شب خوب و خاطره انگیز با هم داشته باشیم. لباش رو اروم روی لبام گذاشت و نرم می بوسید.<br>
کوچک ترین تکو*نی نمی خوردم و بوسه دست اون بود. بدنش رو به بدنم چس*بوند و اروم لبامو گاز می گرفت. مشغول مکیدن لبام بود که پوزخندی زدم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم و هلش دادم. ازم جدا شد و چند قدم دورتر ایستاده بود و متعجب نگام میکرد. پوزخندمو عمیق تر کردم ـــ از اتاقم برو بیرون، خستم حوصلتو ندارم. با فک منقبض شده نگام کرد ـــ ولی حوصله اون هرزه رو خیلی خوب داری نه؟ اون عوضی مزش بدجور به دلت نشسته انگاری ولی نگران نباش خودم با دستای خودم بی مزش میکنم! عصبی از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد. در رو محکم پشت سرش کوبید، بیخیال روی تختم نشستم. منظورش از جمله اخرش رو نفهمیدم ولی مهم هم نیس...اون چرت و پرت زیاد میگه. با شنیدن صدای گذاشته شدن یک شئ فلزی روی میز کنار تختم، سرم رو چرخوندم که با یک پلاک گردنبند روی میزم مواجه شدم. از روی تخت بلند شدم و به سمت میزم رفتم. پلاک رو برداشتم و نگاش کردم. مال ملیساس! چن بار توی گردنش دیدم. برگردوندمش که متوجه یک متن کوتاه شدم ـــ در خطر...اریکا! با خون نوشته شده بود. پلاک رو سمت دماغم بردم و عطر خون رو به ریه هام فرستادم، مات به پلاک خیره شدم ـــ این بوی خون....
قسمت اخر: کنارت می مونم، کنارم بمون!<br>
لبخند چندشی روی لباش نشست ـــ فکر کردی زندگیمو خراب کنی، ولت میکنم؟! تو یک هرزه عوضی هستی و با این لباس باطنت بهتر دیده میشه! خیره نگاش کردم که سیلی محکمی بهم زد ـــ اینو زدم به خاطر اینکه شب قبل ازدواجم منو دزدیدی. سیلی محکم تری بهم زد ـــ اینم زدم چون به خودت جرعت دادی با شوهرم بخوابی ج ن د ه. سیلی سوم رو هم با تمام قدرت زد که گوشه لبم به شدت پاره شده و قطرات خون از روچونم سر می خوردن و روی زمین می افتادن ـــ این یکی هم به خاطر بقیه چیزا بود. با خشم نگاش کردم ـــ می خوای ازم انتقام بگیری؟ پس زودباش منو بکش! لبخند ژیکوندی روی لباش نشست ـــ حیفه اگه بدون هیچ انتقامی برم سر اصل مطلب و بکشمت، هنوز معنی عذاب و درد رو نچشیدی! اب دهنم رو به سختی قورت دادم که نیشخندی زد ـــ الان نمی تونم سر وقتت برسم! اخه قراره امشب یک شب رویایی برای من و جیمین باشه! چشمکی زد و اتاق رو ترک کرد. پوزخندی زدم ، لعنتی مطمئنم اخرین روزای عمرمه! نفسمو رها کردم و پلک هامو روی هم فشردم که باعث ازاد شدن اشک های حبس شده ی توی چشمام شد. خشک و سست شدن پاهام درد عذاب اوری رو برام ایجاد کرده بود و حس میکردم پاهام دارن تیکه تیکه میشن. ـــ خیلی درد داره،نه؟! وحشت زده چشمام رو باز کردم و به سمت صدا چرخیدم، با دیدن همون روح محافظ که کنارم به دیوار تکیه زده بود، نفس کشیدن یادم رفت. با صدای لرزونی مخاطب قرارش دادم ـــ ت...تویی؟! چرا...اینجایی؟! از روی زمین بلند شد و مقابلم ایستاد. تنها حالت لباش رو میتونستم ببینم و مثل دفعه قبل موهاش صورتش رو پوشونده بودن. لبخندی زد ـــ انگار داری تنبیه میشی. پوزخندی زدم ـــ من چند شبه دارم طعم تنبیه رو می چشم، مجبور بودم مقابل کسی که دوسش دارم بایستم و بعد هم همه اونایی که برام مهم بودن رو از دست دادم و تنها شدم. نفس عمیقی کشید ـــ اون هم ناراحته، ناراحت دیدنش منم غمگین میکنه. میدونستم منظورش جیمینه. ساکت نگاش کردم که ادامه داد ـــ اون خوناشام مورد احترام و خاصیه برای من...چون وقتی زنده بودم یکبار جونمو نجات داد و منم الان می خوام براش جبران کنم! اگرچه اون زمان من یک شاهزاده مغرور و از خودراضی بودم، ولی وقتی مُردم و تبدیل به یک روح محافظ شدم فهمیدم باید خوبی که در حقم کرد رو یک روزی جبران کنم. مبهوت نگاش کردم که پلاک گردنبندم رو توی دستش گرفت و محکم کشید که زنجیرش پاره شد و پلاک از گردنم جدا شد. به پلاک نگاهی انداخت ـــ این می تونه یک نشونی خوب باشه.<br>
ناخن تیزش رو روی بازوم کشید و پوستم رو خراش داد و خونیش کرد. از سوزشی که حس کردم صورتم جمع شد. پشت پلاک با خونم نوشت: در خطر....اریکا! لبخندی زد ـــ تو نجات پیدا میکنی ولی این دفعه دیگه نباید ازش فرار کنی! با غیب شدن یهوییش، خشکم زد. مات و مبهوت اطرافم رو رصد کردم...یعنی رفت؟! جیمین: کلافه از پله ها بالا رفتم و راه اتاقمو در پیش گرفتم. اعصابم داغون بود و اخلاقم سگ شده بود. در اتاقمو باز کردم ، با دیدن اریکا که با یک لباس خواب باز روی تختم نشسته بود عصبی نفسمو رها کردم. بلند شد و با عش*وه سمتم اومد، مقابلم ایستاد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و لبخندی زد ـــ بی صبرانه منتظرت بودم آقایی! پوزخندی زدم، کاش این کارا رو اون شکارچی کوچولو هم بلد بود. روی نوک انگشتاش ایستاد و صورتش رو توی دوسانتی صورتم قرار داد ـــ بیا امشب، یک شب خوب و خاطره انگیز با هم داشته باشیم. لباش رو اروم روی لبام گذاشت و نرم می بوسید.<br>
کوچک ترین تکو*نی نمی خوردم و بوسه دست اون بود. بدنش رو به بدنم چس*بوند و اروم لبامو گاز می گرفت. مشغول مکیدن لبام بود که پوزخندی زدم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم و هلش دادم. ازم جدا شد و چند قدم دورتر ایستاده بود و متعجب نگام میکرد. پوزخندمو عمیق تر کردم ـــ از اتاقم برو بیرون، خستم حوصلتو ندارم. با فک منقبض شده نگام کرد ـــ ولی حوصله اون هرزه رو خیلی خوب داری نه؟ اون عوضی مزش بدجور به دلت نشسته انگاری ولی نگران نباش خودم با دستای خودم بی مزش میکنم! عصبی از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد. در رو محکم پشت سرش کوبید، بیخیال روی تختم نشستم. منظورش از جمله اخرش رو نفهمیدم ولی مهم هم نیس...اون چرت و پرت زیاد میگه. با شنیدن صدای گذاشته شدن یک شئ فلزی روی میز کنار تختم، سرم رو چرخوندم که با یک پلاک گردنبند روی میزم مواجه شدم. از روی تخت بلند شدم و به سمت میزم رفتم. پلاک رو برداشتم و نگاش کردم. مال ملیساس! چن بار توی گردنش دیدم. برگردوندمش که متوجه یک متن کوتاه شدم ـــ در خطر...اریکا! با خون نوشته شده بود. پلاک رو سمت دماغم بردم و عطر خون رو به ریه هام فرستادم، مات به پلاک خیره شدم ـــ این بوی خون....
۳۵.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱