گس لایتر/پارت ۱۱۹
نیمه شب...
بایول جیغ کشید و یه دفعه از خواب پرید... روی تخت نشست
جونگکوک هم بیدار شد... بخاطر جیغ بایول شوک شده بود...
در حالیکه موهای بایول رو از توی صورتش کنار میزد پرسید: چی شد؟ خواب بدی دیدی؟...
بایول نفس نفس میزد... صورتش خیس از عرق سرد بود... به جونگکوک نگاه کرد... بغض کرده بود... میخواست صحبت کنه ولی بغضش ترکید و به گریه افتاد...
جونگکوک از میز کوچیک کنار تختشون بطری شیشه ای آب رو برداشت و توی لیوان ریخت... لیوان رو جلوی دهن بایول گرفت و گفت: آروم باش... عجله نکن...
لیوان رو برای بایول نگه داشته بود... بایول هم با دو دستش دست جونگکوک رو گرفته بود... آب رو تا ته سر کشید... کمی آرومتر شد... جونگکوک دستی روی موهاش کشید و گفت: حالا بگو...
بایول کمی ریلکس تر ولی با لکنت صحبت کرد...
-کابوس ترسناکی بود... دیدم که م...منو تو داریم فرار میکنیم... دست منو گرفته بودی و میدویدیم... همش پشت سرمونو نگاه میکردی... و...ولی... یهو یه آدم سیاهپوش جلومونو گرفت... به تو شلیک کرد... غرق خون افتادی رو زمین... ت...تو رو از دست دادم...بع... بعدش جیغ زدم و یهو از خواب بیدار شدم....
جونگکوک وقتی دید که بایول خیلی ترسیده و به هق هق رسیده بغلش کرد و سرشو رو سینش گذاشت... و سعی کرد دلداریش بده...
-چیزی نیست... فقط کابوس دیدی... بخاطر افکار مشوشی هستش که داری... وقتی بازرسا اومدن زیادی هول کردی...
بایول میخواست حرف بزنه:
-ولی...
جونگکوک انگشت اشارشو جلوی دهنش گرفت و گفت: هیشششش... بهتره بخوابی... دیگه نترس...
بایول دراز کشید و سعی کرد بخوابه...
*********************************************
صبح...
داجونگ و جونگکوک و یون ها آماده بودن که به شرکت برن... سر میز صبحانه نشسته بودن و در مورد هیونو و کارشون صحبت میکردن... نابی هم نشسته بود ولی چیزی نمیگفت... اون هم برای اینکه به دفترش برسه عجله داشت... بنابراین از سر جاش پاشد که بره... که همگی بایول رو دیدن که داره از پله ها پایین میاد... آماده شده بود که با جونگکوک به شرکت بره... چندان سر حال و بشاش نبود... مثل همیشه پر انرژی بنظر نمیرسید... با صدای ضعیفی به همه صبح بخیر گفت... همه بهش جواب دادن...
اومد که سر میز بشینه ایم داجونگ گفت: خب... بنظرم بهتره بریم... کارای زیادی داریم...
همه پاشدن که بایول گفت: یه لحظه صبر کنین منم بیام
داجونگ: نه دخترم... تو قرار نیست بیای
بایول: برای چی؟
داجونگ: وضعیتت اینطوری ایجاب میکنه
بایول: وضعیتم؟ یعنی همتون فک میکنین وضعیت الان شرکت برای من استرس زاست؟... ولی من...
داجونگ: نه دخترم... تو دیگه بچت بزرگ شده... کار کردن برات سخته... کل روز در حال فعالیتی... استراحت نمیکنی... داری ضعیف میشی... باید مراقب نوه م باشی
بایول: اما آبا....
جونگکوک: عصر میام دنبالت!... خوب استراحت کن!
بایول جیغ کشید و یه دفعه از خواب پرید... روی تخت نشست
جونگکوک هم بیدار شد... بخاطر جیغ بایول شوک شده بود...
در حالیکه موهای بایول رو از توی صورتش کنار میزد پرسید: چی شد؟ خواب بدی دیدی؟...
بایول نفس نفس میزد... صورتش خیس از عرق سرد بود... به جونگکوک نگاه کرد... بغض کرده بود... میخواست صحبت کنه ولی بغضش ترکید و به گریه افتاد...
جونگکوک از میز کوچیک کنار تختشون بطری شیشه ای آب رو برداشت و توی لیوان ریخت... لیوان رو جلوی دهن بایول گرفت و گفت: آروم باش... عجله نکن...
لیوان رو برای بایول نگه داشته بود... بایول هم با دو دستش دست جونگکوک رو گرفته بود... آب رو تا ته سر کشید... کمی آرومتر شد... جونگکوک دستی روی موهاش کشید و گفت: حالا بگو...
بایول کمی ریلکس تر ولی با لکنت صحبت کرد...
-کابوس ترسناکی بود... دیدم که م...منو تو داریم فرار میکنیم... دست منو گرفته بودی و میدویدیم... همش پشت سرمونو نگاه میکردی... و...ولی... یهو یه آدم سیاهپوش جلومونو گرفت... به تو شلیک کرد... غرق خون افتادی رو زمین... ت...تو رو از دست دادم...بع... بعدش جیغ زدم و یهو از خواب بیدار شدم....
جونگکوک وقتی دید که بایول خیلی ترسیده و به هق هق رسیده بغلش کرد و سرشو رو سینش گذاشت... و سعی کرد دلداریش بده...
-چیزی نیست... فقط کابوس دیدی... بخاطر افکار مشوشی هستش که داری... وقتی بازرسا اومدن زیادی هول کردی...
بایول میخواست حرف بزنه:
-ولی...
جونگکوک انگشت اشارشو جلوی دهنش گرفت و گفت: هیشششش... بهتره بخوابی... دیگه نترس...
بایول دراز کشید و سعی کرد بخوابه...
*********************************************
صبح...
داجونگ و جونگکوک و یون ها آماده بودن که به شرکت برن... سر میز صبحانه نشسته بودن و در مورد هیونو و کارشون صحبت میکردن... نابی هم نشسته بود ولی چیزی نمیگفت... اون هم برای اینکه به دفترش برسه عجله داشت... بنابراین از سر جاش پاشد که بره... که همگی بایول رو دیدن که داره از پله ها پایین میاد... آماده شده بود که با جونگکوک به شرکت بره... چندان سر حال و بشاش نبود... مثل همیشه پر انرژی بنظر نمیرسید... با صدای ضعیفی به همه صبح بخیر گفت... همه بهش جواب دادن...
اومد که سر میز بشینه ایم داجونگ گفت: خب... بنظرم بهتره بریم... کارای زیادی داریم...
همه پاشدن که بایول گفت: یه لحظه صبر کنین منم بیام
داجونگ: نه دخترم... تو قرار نیست بیای
بایول: برای چی؟
داجونگ: وضعیتت اینطوری ایجاب میکنه
بایول: وضعیتم؟ یعنی همتون فک میکنین وضعیت الان شرکت برای من استرس زاست؟... ولی من...
داجونگ: نه دخترم... تو دیگه بچت بزرگ شده... کار کردن برات سخته... کل روز در حال فعالیتی... استراحت نمیکنی... داری ضعیف میشی... باید مراقب نوه م باشی
بایول: اما آبا....
جونگکوک: عصر میام دنبالت!... خوب استراحت کن!
۱۴.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.