مامان هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود،
مامان هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود،
حتی روز عروسیش ...!
یعنی عمه کوچیکه م نذاشته بود که بپوشه،
گفته بود ما مادرمون مریضه
وجا واسه این تشریفات نداریم فعلا
و با همین بهونه ی الکی،
یه عمر حسرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشته بود
به دلِ مادرِ تازه عروسِ من ...!
بچه تر که بودم،
موقع بافتن موهام برام از اون موقعا می گفت :
که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه
و براش مشاطه گر آورده بودن خونه...
دست می کشید توی موهامو با خنده تعریف می کرد
که چقدر دلش میخواسته روز عروسیش ,
موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره ...
اما مشاطهگر پیر و اختصاصی خانواده ی پدری
بلد نبوده و کلی با اتوی موی قدیمی
کف سرشو سوزونده بوده
تا موهای موج دارشو فرتر کنه ...!
یه وقتایی که به شوخی می گفتم :
مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسیِ مفصل بگیریم
که لباس عروس و شینیون
و تاج عروس و آرایشگاه و کلی مهمون
و بزن بکوبم داشته باشه،
می خندید و می گفت:
دیگه خیلی دیره ...!
میگفت:
توی زندگیِ هر آدمی
یه حسرتای کوچیکی هستن
که هیچوقت از یاد نمیرن،
هیچوقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه،
دردشون فراموش نمیشه،
تا ابد حسرت میمونن...
می گفت:
درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم
که واسه یه لباس سفید اونقدر ذوق و شوق داشته باشم
و برام مهم باشه اما بعد این همه سال،
بار حسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنوز!
میگفت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان،
اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن،
غرق می کنن آدمو!
راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش،
به عمه ی کوچیکم و کاراش،
به خودم،
به تو،
به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن،
به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن...
مثل جانم شنیدن از لبات،
مثل ترکیب اسمم با صدات،
مثلِ...
مثلِ گرفتن دستات!
#طاهره_اباذری_هریس
حتی روز عروسیش ...!
یعنی عمه کوچیکه م نذاشته بود که بپوشه،
گفته بود ما مادرمون مریضه
وجا واسه این تشریفات نداریم فعلا
و با همین بهونه ی الکی،
یه عمر حسرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشته بود
به دلِ مادرِ تازه عروسِ من ...!
بچه تر که بودم،
موقع بافتن موهام برام از اون موقعا می گفت :
که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه
و براش مشاطه گر آورده بودن خونه...
دست می کشید توی موهامو با خنده تعریف می کرد
که چقدر دلش میخواسته روز عروسیش ,
موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره ...
اما مشاطهگر پیر و اختصاصی خانواده ی پدری
بلد نبوده و کلی با اتوی موی قدیمی
کف سرشو سوزونده بوده
تا موهای موج دارشو فرتر کنه ...!
یه وقتایی که به شوخی می گفتم :
مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسیِ مفصل بگیریم
که لباس عروس و شینیون
و تاج عروس و آرایشگاه و کلی مهمون
و بزن بکوبم داشته باشه،
می خندید و می گفت:
دیگه خیلی دیره ...!
میگفت:
توی زندگیِ هر آدمی
یه حسرتای کوچیکی هستن
که هیچوقت از یاد نمیرن،
هیچوقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه،
دردشون فراموش نمیشه،
تا ابد حسرت میمونن...
می گفت:
درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم
که واسه یه لباس سفید اونقدر ذوق و شوق داشته باشم
و برام مهم باشه اما بعد این همه سال،
بار حسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنوز!
میگفت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان،
اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن،
غرق می کنن آدمو!
راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش،
به عمه ی کوچیکم و کاراش،
به خودم،
به تو،
به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن،
به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن...
مثل جانم شنیدن از لبات،
مثل ترکیب اسمم با صدات،
مثلِ...
مثلِ گرفتن دستات!
#طاهره_اباذری_هریس
۱۳.۳k
۰۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.