روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:45
(ویو ا.ت)
چشمامو آروم باز کردم که با تابش نور شدیدی توی صورتم سریع چشمامو بستم
بعد از چند لحظه دوباره چشمامو باز کردم که بعد از چند بار پلک زدم چشمام به نور عادت کرد
با یاد آوری اتفاقات سریع به دورو بر نگاه کردم
با فهمیدن اینکه لبه ی پرتگاه جیغ بنفشی کشیدم
دستام با تناب بسته شده بود و اون سر تناب به یه میله ی فرو رفته توی زمین گره خورده بود
به تناب نگاه کردم
کهنه بود و هر لحظه ممکن بود پاره بشه
قطعا بعد از پاره شدن تناب تعادلمو از دست میدادمو پرت میشدم
اون دیوونه بود
یعنی نفرتش از من انقدر زیاد بود که میخاست با زجر بمیرم؟
از ترس به نفس نفس افتاده بودم و عرق کرده بودم
میترسیدم اگه حرکتی کنم باعث پاره شدن تناب بشم پس بی حرکت وایستاده بودم
درحالی که سعی داشتم بغضی که داشت به گلوم چنگ مینداختو غورت بدم وداد زدم
ا.ت: کمک !! کسی اینجا نیست؟ ...... یکی کمکم کنه.......
متوجه نشدم چیشد که یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید و باعث شد بقیه ی هم راه خودشونو پیدا کنن
هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت و این ترس منو دو برابر میکرد
سرمو پایین انداختم و شروع به گریه کردن کردم
چرا باید به خاطر عاشق شدن مجازات میشدم؟
عشق جرمه که دارم اینجوری عذاب میکشم؟
درحالی که به هق هق افتاده بودم داد زدم
ا.ت: لطفا کمکم کنین!! .....من نمیخام بمیرم.....
بعد از چند دقیقه دیگه دست از درخواست کمک خاستن برداشتم و آروم گرفتم
چرا وقتی که مقصر اونا بودن من باید کشته میشدم؟
چرا همیشه من باید تقاص پس بدم؟
چرا باید خودمو فدا کنم که اونایی که مقصرن خوب زندگی کنن؟
و هزاران چرای دیگه که داشت از توی ذهنم رد میشد
مشغول فکر کردن بودم که با شنیدن صدای پاره شدن تناب سرمو با شتاب بلند کردم
تناب.... داشت ......پاره میشد
تا بخوام واکنشی نشون بدم تناب پاره شدو من تعادلمو از دست دادم
داشتم به دره پرت میشدم که.....
[😂خماری😂]
P:45
(ویو ا.ت)
چشمامو آروم باز کردم که با تابش نور شدیدی توی صورتم سریع چشمامو بستم
بعد از چند لحظه دوباره چشمامو باز کردم که بعد از چند بار پلک زدم چشمام به نور عادت کرد
با یاد آوری اتفاقات سریع به دورو بر نگاه کردم
با فهمیدن اینکه لبه ی پرتگاه جیغ بنفشی کشیدم
دستام با تناب بسته شده بود و اون سر تناب به یه میله ی فرو رفته توی زمین گره خورده بود
به تناب نگاه کردم
کهنه بود و هر لحظه ممکن بود پاره بشه
قطعا بعد از پاره شدن تناب تعادلمو از دست میدادمو پرت میشدم
اون دیوونه بود
یعنی نفرتش از من انقدر زیاد بود که میخاست با زجر بمیرم؟
از ترس به نفس نفس افتاده بودم و عرق کرده بودم
میترسیدم اگه حرکتی کنم باعث پاره شدن تناب بشم پس بی حرکت وایستاده بودم
درحالی که سعی داشتم بغضی که داشت به گلوم چنگ مینداختو غورت بدم وداد زدم
ا.ت: کمک !! کسی اینجا نیست؟ ...... یکی کمکم کنه.......
متوجه نشدم چیشد که یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید و باعث شد بقیه ی هم راه خودشونو پیدا کنن
هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت و این ترس منو دو برابر میکرد
سرمو پایین انداختم و شروع به گریه کردن کردم
چرا باید به خاطر عاشق شدن مجازات میشدم؟
عشق جرمه که دارم اینجوری عذاب میکشم؟
درحالی که به هق هق افتاده بودم داد زدم
ا.ت: لطفا کمکم کنین!! .....من نمیخام بمیرم.....
بعد از چند دقیقه دیگه دست از درخواست کمک خاستن برداشتم و آروم گرفتم
چرا وقتی که مقصر اونا بودن من باید کشته میشدم؟
چرا همیشه من باید تقاص پس بدم؟
چرا باید خودمو فدا کنم که اونایی که مقصرن خوب زندگی کنن؟
و هزاران چرای دیگه که داشت از توی ذهنم رد میشد
مشغول فکر کردن بودم که با شنیدن صدای پاره شدن تناب سرمو با شتاب بلند کردم
تناب.... داشت ......پاره میشد
تا بخوام واکنشی نشون بدم تناب پاره شدو من تعادلمو از دست دادم
داشتم به دره پرت میشدم که.....
[😂خماری😂]
۸.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.