ندیمه عمارت p:⁸⁵
نمیدونستم باید ازش تشکر میکردم که به روم نیورد یا بابت تعریفی که ازم کرد دلم قنج میرفت...با دست زدمش کنار و با صدایی که موج خنده توش بود گفتم: اونجوری نگام نکن..
پشت بهش بودم و دنبال یه ظرف مناسب..
جیمین:چطوری نگات نکنم؟
همنطور پشت بهش گفتم:با اون چشمای درشت و ستاره بارونت منظورمه..
صدای خنده تو گلوش با پیدا کردن ظرف مورد نظرم یکی شد...
جیمین:بعد این همه سال حضور مامانو کنارم دارم حس میکنم...این ذوق حتی از چشمام نمیتونه مخفی بمونه..
ظرف و روی میز گذاشتم و دست به سینه سمتش برگشتم...به حرفاش که فکر میکردم درست بودن !
هامین:شاید این پیر شدن به شکل ظاهری به چشم نیاد ولی قلب و روح ادم و خسته میکنه...من هر شب شاهد خسته شدن بابا بودم....یه شبایی حتی صداشم میکردم جوابی نمیگرفتم انقد غرق بود که متوجه نمی شد من واسش اب میاوردم...فکر میکرد کار یکی از خدمتکاراس
ا/ت:دورغ نیست اگه بگم تو هم من و بدجور یاد بابا میندازی...انگار اینم یکی از بازی های سرنوشته..
جیمین:بازی؟!....از نظر من شاید یه توازنه برای من و تو... سرنوشت خیلی زود جفتشون و از ما گرفت در عوض هر کدوممون نیمی از اونارو تو وجودمون داریم...
(هایون)
توی تراس نشسته بودم و خیره آسمون..یا بهتره بگم ماه بودم...همیشه حس عجیب و دوست داشتنی و بهم القا میکرد... بیست دقه ای میشد که اینجا نشستم و محو آسمونم...نه که بخوام از زیبایی ماه لذت ببرم فکر به این چند روز اخیر حواسی برام باقی نزاشته بود...دیدی یه وقتا انقد توی فکر فرو میری که حتی حضور کسی و کنارت حس نمیکنی؟ حتی صدا زدن هاشم بعد چن دقیقه میشنوی؟..به همون اندازه توی فکر بودم که حتی نفهمیدم هامین کی کنارم نشسته با حالت عجیبی نگام میکرد..بشکنی جلوی صورتم زد..
شوکه پریدم و با چشمای گرد نگاش کردم...چشم ریز کرد و گفت:چت شده؟
دست روی قفسه سینم کشیدم و زمزمه وار گفتم:ترسیدم..
سرشو مثل بچه های یه ساله تکون داد و گفت:به این چهره میخوره ترسناک باشه؟..
نگاه عاقل اندر سفی حوالش کردم و روی صورتش زوم شدم...
به صورتش اشاره کرد و با تردید گفت: چیزه عجیبی میبینی؟
نوچی کردم و نگاه ازش گرفتم و به اسمون خیره شدم ...
مشخص بود هنوزم منتظر جوابه... ولی چی میشد بی جواب میذاشتمش..
هامین:نگفتی؟
هایون: چیو؟
هامین:دو دقه پیش داشتیم راجب چی حرف میزدیم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم: راجب چی؟...
حرصی نگاه ازم گرفت و با یه بیخیال زیر لبی اونم خیره اسمون شد...خنده ریزی روی لبم نقش بست که جمعش کردم..:دیگ سعی نکن اینطوری از فکر بکشیم بیرون....ترسیدمم
هامین:از فکر و خیال ادمای اطرافم دلم میگیره!
هایون:فکر کردن به مشکلات زیادم بد نیست...هر انسانی بهش نیاز داره خب..
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:گاهی فکر کردن ادم پیر میکنه...خودت نمیفهمی ولی ساعت هاست که به یه جا خیره شدی و غرق افکارت ...انقد غرق میشی که مکان و زمان از دستت در میره...
پشت بهش بودم و دنبال یه ظرف مناسب..
جیمین:چطوری نگات نکنم؟
همنطور پشت بهش گفتم:با اون چشمای درشت و ستاره بارونت منظورمه..
صدای خنده تو گلوش با پیدا کردن ظرف مورد نظرم یکی شد...
جیمین:بعد این همه سال حضور مامانو کنارم دارم حس میکنم...این ذوق حتی از چشمام نمیتونه مخفی بمونه..
ظرف و روی میز گذاشتم و دست به سینه سمتش برگشتم...به حرفاش که فکر میکردم درست بودن !
هامین:شاید این پیر شدن به شکل ظاهری به چشم نیاد ولی قلب و روح ادم و خسته میکنه...من هر شب شاهد خسته شدن بابا بودم....یه شبایی حتی صداشم میکردم جوابی نمیگرفتم انقد غرق بود که متوجه نمی شد من واسش اب میاوردم...فکر میکرد کار یکی از خدمتکاراس
ا/ت:دورغ نیست اگه بگم تو هم من و بدجور یاد بابا میندازی...انگار اینم یکی از بازی های سرنوشته..
جیمین:بازی؟!....از نظر من شاید یه توازنه برای من و تو... سرنوشت خیلی زود جفتشون و از ما گرفت در عوض هر کدوممون نیمی از اونارو تو وجودمون داریم...
(هایون)
توی تراس نشسته بودم و خیره آسمون..یا بهتره بگم ماه بودم...همیشه حس عجیب و دوست داشتنی و بهم القا میکرد... بیست دقه ای میشد که اینجا نشستم و محو آسمونم...نه که بخوام از زیبایی ماه لذت ببرم فکر به این چند روز اخیر حواسی برام باقی نزاشته بود...دیدی یه وقتا انقد توی فکر فرو میری که حتی حضور کسی و کنارت حس نمیکنی؟ حتی صدا زدن هاشم بعد چن دقیقه میشنوی؟..به همون اندازه توی فکر بودم که حتی نفهمیدم هامین کی کنارم نشسته با حالت عجیبی نگام میکرد..بشکنی جلوی صورتم زد..
شوکه پریدم و با چشمای گرد نگاش کردم...چشم ریز کرد و گفت:چت شده؟
دست روی قفسه سینم کشیدم و زمزمه وار گفتم:ترسیدم..
سرشو مثل بچه های یه ساله تکون داد و گفت:به این چهره میخوره ترسناک باشه؟..
نگاه عاقل اندر سفی حوالش کردم و روی صورتش زوم شدم...
به صورتش اشاره کرد و با تردید گفت: چیزه عجیبی میبینی؟
نوچی کردم و نگاه ازش گرفتم و به اسمون خیره شدم ...
مشخص بود هنوزم منتظر جوابه... ولی چی میشد بی جواب میذاشتمش..
هامین:نگفتی؟
هایون: چیو؟
هامین:دو دقه پیش داشتیم راجب چی حرف میزدیم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم: راجب چی؟...
حرصی نگاه ازم گرفت و با یه بیخیال زیر لبی اونم خیره اسمون شد...خنده ریزی روی لبم نقش بست که جمعش کردم..:دیگ سعی نکن اینطوری از فکر بکشیم بیرون....ترسیدمم
هامین:از فکر و خیال ادمای اطرافم دلم میگیره!
هایون:فکر کردن به مشکلات زیادم بد نیست...هر انسانی بهش نیاز داره خب..
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:گاهی فکر کردن ادم پیر میکنه...خودت نمیفهمی ولی ساعت هاست که به یه جا خیره شدی و غرق افکارت ...انقد غرق میشی که مکان و زمان از دستت در میره...
۲۱.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.