주인과 노예💱
주인과 노예💱
P~7
این داستان: دفتر خاطرات
زمان حال:
«امروز مثله روزا قبل تو کافه دارک کار میکردم که دو نفر اومدن تو دوتا پسر به اسم تهیونگ وی و جیمین وقتی سفارش هاشون رو میبردم یکم شنیدم چی گفتم گوشا من تیزه کمی داشتن درباره برده برا عمارتشون حرف میزدن و همینطوری وقتی رعیس باندشون یعنی کوک زنگ زد خیلی عصبی بود که هنوز برده نیاورده بودن براش من خودم داشتم از خنده منفجر میشدم نمیدونم چرا بعد از اینکه رفتن و کاره من تموم شد امروز ساعت ۵تموم شد چون تولدم بود وقتی تولد یکی ازکارکناس ساعت ۵میفرستنش و به سمته خونه رفتم تو راه یه چند نفر از افراد اونا رو هم یکم خوشنت به کار بردم چون دنبالم بودن فهمیدم اطلاعات منو پیدا کردن و میخوان برده عمارتشون بشم برا همین بادیگارد فرستادندیکن تعجب کردن که چطور اون بادیگاردا رو زدم و بعد هم فهمیدم چون اینارو دیدن صددرصد تو خونه منتظر من هستن و من درست رفتم خونه میتونستم برم یه جایه دیگه مثل خونه کای ما دوستای صمیمی هستیم ولی تصمیم گرفتم برم تو خونه پیششون»
«بعد از کلی حرف که بهم زدن وسئوال پرسیدن یه دستمال گرفتن رو دهنم من نفسم رو حبس کردم من میتونی خیلی نفسم رو حبس کنم چشامو بستم تا فک کنن بیهوش شدم و وقتی منو بردن تو عمارت بهم لباس خ.ک دادن ولی لباس من با همه فرق میکرد»
«امروز از کوک اجازه گرفتم که برم یه جایی اجازه داد ولی برام یه بپا گذاشت که من فهمیدم من همیشه میتونم همه چیز رو بهمم بدون اینکه حتا بخوام میتونم بفهمم این بخاطر... هیچیمن به اون پیشه خودم میگم کوک یا کوکی ولی پیشه بقیه جئون ارباب و اره و همین»
«امروز سگه کوک رو دیدم اون با من حرف میزد و کوک مارو میدید با دوربینا عمارت اون موقع میگفت وادفاخ وادفاز وادفا. من میتونم با همه حرف بزنم حتا حیوونا اینکه من اینو چجوری میتونم کسی نمیفهمه من یه راز دارم که از سه سالگی این بوجود اومده کسی نمیدونه چیه حتا خوانوادم من درباره این حتا تو دفتر خاطراتم هم حرف نزدم شاید در اینده یکی رو که میتونم بهش اعتماد کنم بگم مثله یه دوست پسر خیلی خوب و با اعتماد تیپه من یکی مثله جونگ کوک و جیمینه اونا واقعا خیلی خوبن ولی نشون نمیدن»
«کوک و اعضا دارن بهم کمی شک میکنن فک میکننن من یه چیزایی دارم که اونا نمیدونن و این همون رازه فک کنم دنبال همین دفتر بگردن:| و این اجوما خیلی فضوله و میخواد دخترش رو بده به کوک دخترش رو من دیدم هرشب میره با لباس و ارایش غلیظ بار و زیه چند نفره هر شب و اره»
#نفر_بعدی_درکار_نیست
#ما_کیپاپرا_متهدیم
#Iranians_love_Jk
P~7
این داستان: دفتر خاطرات
زمان حال:
«امروز مثله روزا قبل تو کافه دارک کار میکردم که دو نفر اومدن تو دوتا پسر به اسم تهیونگ وی و جیمین وقتی سفارش هاشون رو میبردم یکم شنیدم چی گفتم گوشا من تیزه کمی داشتن درباره برده برا عمارتشون حرف میزدن و همینطوری وقتی رعیس باندشون یعنی کوک زنگ زد خیلی عصبی بود که هنوز برده نیاورده بودن براش من خودم داشتم از خنده منفجر میشدم نمیدونم چرا بعد از اینکه رفتن و کاره من تموم شد امروز ساعت ۵تموم شد چون تولدم بود وقتی تولد یکی ازکارکناس ساعت ۵میفرستنش و به سمته خونه رفتم تو راه یه چند نفر از افراد اونا رو هم یکم خوشنت به کار بردم چون دنبالم بودن فهمیدم اطلاعات منو پیدا کردن و میخوان برده عمارتشون بشم برا همین بادیگارد فرستادندیکن تعجب کردن که چطور اون بادیگاردا رو زدم و بعد هم فهمیدم چون اینارو دیدن صددرصد تو خونه منتظر من هستن و من درست رفتم خونه میتونستم برم یه جایه دیگه مثل خونه کای ما دوستای صمیمی هستیم ولی تصمیم گرفتم برم تو خونه پیششون»
«بعد از کلی حرف که بهم زدن وسئوال پرسیدن یه دستمال گرفتن رو دهنم من نفسم رو حبس کردم من میتونی خیلی نفسم رو حبس کنم چشامو بستم تا فک کنن بیهوش شدم و وقتی منو بردن تو عمارت بهم لباس خ.ک دادن ولی لباس من با همه فرق میکرد»
«امروز از کوک اجازه گرفتم که برم یه جایی اجازه داد ولی برام یه بپا گذاشت که من فهمیدم من همیشه میتونم همه چیز رو بهمم بدون اینکه حتا بخوام میتونم بفهمم این بخاطر... هیچیمن به اون پیشه خودم میگم کوک یا کوکی ولی پیشه بقیه جئون ارباب و اره و همین»
«امروز سگه کوک رو دیدم اون با من حرف میزد و کوک مارو میدید با دوربینا عمارت اون موقع میگفت وادفاخ وادفاز وادفا. من میتونم با همه حرف بزنم حتا حیوونا اینکه من اینو چجوری میتونم کسی نمیفهمه من یه راز دارم که از سه سالگی این بوجود اومده کسی نمیدونه چیه حتا خوانوادم من درباره این حتا تو دفتر خاطراتم هم حرف نزدم شاید در اینده یکی رو که میتونم بهش اعتماد کنم بگم مثله یه دوست پسر خیلی خوب و با اعتماد تیپه من یکی مثله جونگ کوک و جیمینه اونا واقعا خیلی خوبن ولی نشون نمیدن»
«کوک و اعضا دارن بهم کمی شک میکنن فک میکننن من یه چیزایی دارم که اونا نمیدونن و این همون رازه فک کنم دنبال همین دفتر بگردن:| و این اجوما خیلی فضوله و میخواد دخترش رو بده به کوک دخترش رو من دیدم هرشب میره با لباس و ارایش غلیظ بار و زیه چند نفره هر شب و اره»
#نفر_بعدی_درکار_نیست
#ما_کیپاپرا_متهدیم
#Iranians_love_Jk
۶.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.