ماه خونین پارت ۵
ماه خونین پارت ۵
داشتم تو اینه خودمو نگاه میکردم که صوزت یه پسرو دیدم اصلا نمیشناختمش ترسیدم وقتی برگشتم دیدم تهیونگ بود
سونی : تهیونگ منو ترسوندی
تهیونگ : واقعا معذرت میخوام سونی : چیزی شده
تهیونگ : اره
سونی : چی
تهیونگ : من خون میخوان
سونی :😨 چ چی گفتی
تهیونگ : من خون میخوام انا
اروم اروم اومد جلو منو کبوند به دیوار و دندوناشو فرو کرد تو گردنم خیلی محکم فشار میداد از درد داشتم ناله میگردم
سونی : ت. تهیوونگ لطفا و ولم کن
تهیونگ : وقتی فهمیدم داره درد میکشه سریع دندونامو از گردنش بیرون کشیدم دستمو کشیدم رو گردنش که جای زخمش خوب بشه
تهیونگ : بهتری
سونی : ا اره
تهیونگ : یکم استراحت کن
تهیونگ رفت بیرون وقتی میخواستم برم یکم استراحت کنم دوباره صدای اواز اومد نمیدونم چرا فقط من اون اوازو میشنوم و مستش میشم به سمت اتاق رفتم درو باز کردم اواز قعط شد وقتی به خودم اومدم دیدم جین هوپی دارن به یه قاب عکس نگاه میکنن واقعا اشنا بود منم یه جا قایم شدم
جین : حالا چجوری بهش بگیم
هوپی : شاید یکم شوک وار باشه ولی به هر حال باید بفهمه
پام خورد به یه چیزی و اونا فهمیدن من اینجام
جین : سونی اینجا چیکار میکنی چند بار باید بگیم نیا اینجا
سونی : دست خودم نیست من نمیتونم خودمو کنترل کنم همش یه اواز منو میکشونه اینجا من هیچ کارم
هوپی : یه اوازی
سونی : نمیدونم صدای یه پسر میاد راستش صداش قشنگه
جین : احتمالا صدا اواز جیمینو شنیدی اون وقتی اواز میخونه همه رو سمت خودش میکشه
سونی : ولی جیمین اینجا نیست راستی این عکس کیه
هوپی : اون مادرمونه اونم پدرمون و اونا هم خواهرامونن
سونی : اون نوزاده چقدر قشنگه چشماش
جین : اره خ خب بهتره بریم اگه نامجون بفهمه بد میشه
سونی : رفتم تو باق یکم قدم بزنم اینجا واقعا گلای رز بزرگ خوشگلی داره حتی بوشم عالیه به سمت جنگل نگاه کردن که جیمینو شوگا با یه اسب سیاه اومدن
جیمین : سونییییی ببین چی برات اوردم
سونی : این اسب چقدر نازه 😍
شوگا : مال توعه قراره سوارش بشی
سونی : جدا و ولی من سواز کاری بلد نیستم
جیمین : چرا بلدی خیلی راحته
نشستم رو اسب
شوگا : مواظب باش
جیمین : از مرز جنگل بیشتر نرو باشه
سونی : باشه 😄
با اسب راه افتادیم واقعا حس خوبی بود خیلی سریع میرفت داشتیم میرفتیم که به مرز رسیریم من از اسب پیاده شدم دستمو تو مرز فرو بردم دیدم نامرعی شد اسم اسب بیانکا بود وقتی میخواستم از مرز اون ور تر برم بیانکا خیلی ناله میکرد که اونور نرم ولی اخر کار خودمو کردم
اینجا معرکس من نمیدونم چرا میگن اینجا نیام داشتم بع دریاچه که اونجا بود نگاه میکردم که یه صدایی نظرمو جلب کرد این دفعه صدای زن و ....
لایک کامنت جیگریا 💜💜💜💜
داشتم تو اینه خودمو نگاه میکردم که صوزت یه پسرو دیدم اصلا نمیشناختمش ترسیدم وقتی برگشتم دیدم تهیونگ بود
سونی : تهیونگ منو ترسوندی
تهیونگ : واقعا معذرت میخوام سونی : چیزی شده
تهیونگ : اره
سونی : چی
تهیونگ : من خون میخوان
سونی :😨 چ چی گفتی
تهیونگ : من خون میخوام انا
اروم اروم اومد جلو منو کبوند به دیوار و دندوناشو فرو کرد تو گردنم خیلی محکم فشار میداد از درد داشتم ناله میگردم
سونی : ت. تهیوونگ لطفا و ولم کن
تهیونگ : وقتی فهمیدم داره درد میکشه سریع دندونامو از گردنش بیرون کشیدم دستمو کشیدم رو گردنش که جای زخمش خوب بشه
تهیونگ : بهتری
سونی : ا اره
تهیونگ : یکم استراحت کن
تهیونگ رفت بیرون وقتی میخواستم برم یکم استراحت کنم دوباره صدای اواز اومد نمیدونم چرا فقط من اون اوازو میشنوم و مستش میشم به سمت اتاق رفتم درو باز کردم اواز قعط شد وقتی به خودم اومدم دیدم جین هوپی دارن به یه قاب عکس نگاه میکنن واقعا اشنا بود منم یه جا قایم شدم
جین : حالا چجوری بهش بگیم
هوپی : شاید یکم شوک وار باشه ولی به هر حال باید بفهمه
پام خورد به یه چیزی و اونا فهمیدن من اینجام
جین : سونی اینجا چیکار میکنی چند بار باید بگیم نیا اینجا
سونی : دست خودم نیست من نمیتونم خودمو کنترل کنم همش یه اواز منو میکشونه اینجا من هیچ کارم
هوپی : یه اوازی
سونی : نمیدونم صدای یه پسر میاد راستش صداش قشنگه
جین : احتمالا صدا اواز جیمینو شنیدی اون وقتی اواز میخونه همه رو سمت خودش میکشه
سونی : ولی جیمین اینجا نیست راستی این عکس کیه
هوپی : اون مادرمونه اونم پدرمون و اونا هم خواهرامونن
سونی : اون نوزاده چقدر قشنگه چشماش
جین : اره خ خب بهتره بریم اگه نامجون بفهمه بد میشه
سونی : رفتم تو باق یکم قدم بزنم اینجا واقعا گلای رز بزرگ خوشگلی داره حتی بوشم عالیه به سمت جنگل نگاه کردن که جیمینو شوگا با یه اسب سیاه اومدن
جیمین : سونییییی ببین چی برات اوردم
سونی : این اسب چقدر نازه 😍
شوگا : مال توعه قراره سوارش بشی
سونی : جدا و ولی من سواز کاری بلد نیستم
جیمین : چرا بلدی خیلی راحته
نشستم رو اسب
شوگا : مواظب باش
جیمین : از مرز جنگل بیشتر نرو باشه
سونی : باشه 😄
با اسب راه افتادیم واقعا حس خوبی بود خیلی سریع میرفت داشتیم میرفتیم که به مرز رسیریم من از اسب پیاده شدم دستمو تو مرز فرو بردم دیدم نامرعی شد اسم اسب بیانکا بود وقتی میخواستم از مرز اون ور تر برم بیانکا خیلی ناله میکرد که اونور نرم ولی اخر کار خودمو کردم
اینجا معرکس من نمیدونم چرا میگن اینجا نیام داشتم بع دریاچه که اونجا بود نگاه میکردم که یه صدایی نظرمو جلب کرد این دفعه صدای زن و ....
لایک کامنت جیگریا 💜💜💜💜
۳۰.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.