عشق درسایه سلطنت پارت 152
نفس عمیقی بیرون دادم و مشغول کتابم شدم. ولی اصلا حواسم به کتاب نبود.. نیمه شب باز از اتاق زدم بیرون و رفتم تو بالکن راهرو و به اسمون و ماه خیره شدم..
از یاداوری جمله قدیمی تهیونگ که مثل روح راه افتادی لبخندی زدم..کسی کنارم اومد..
با ذوق اینکه تهیونگ برگشتم ولی نامجون رو دیدم
تعظیمی کرد و گفت
نامجون : بانو... اعلا حضرت احضارتون کردن..
لبخند پر شکی زدم.. این وقته شب؟؟
سمت اتاق کار تهیونگ راه افتادم که نامجون گفت
نامجون : اون طرف نه بانو..
و به سمت دیگه ای اشاره کرد و گفت
نامجون : اتاق کارشون نه.. نیمه شبه.. اعلا حضرت تو اتاق خوابشونن..
تعجبم بیشتر شد و با قدمهای نامطمئن راهم رو عوض کردم..
نکنه حرفهای مادرش روش تاثیر گذاشته باشه بخواد کاری بکنه؟.. واای خداا...
من... امادگیش رو نداشتم...آمادگی ؟؟ منه لعنتی چی میخوام؟ مگه عاشقش نشدم؟ چرا شدم ولی اون چی؟
هیچی.. اون هیچ حسی بهم نداشت.. این رابطه رو دوست نداشتم...جلوی در اتاقش رسیدم و نامجون اشاره کرد و دربانها در رو باز کردن..رفتم داخل..
تهیونگ توی تختش دراز کشیده بود.. ملافه رو تا گردنش بالا کشیده بود.. با ورودم نگاهش رو روم آورد..
سريع تعظیمی کردم و آب دهنم رو قورت دادم.. یعنی چیکارم داشت؟ اونم اینجوری
تهیونگ: بيا جلوتر...
اروم رفتم جلو..کمی نیمه خیز شد و بعد گفت
تهیونگ: خوابم نمیبره..
پوزخندی زد و سرش رو چرخوند و گفت
تهیونگ: مثل خیلی از شباا...
باز نگام کرد و گفت
تهیونگ: دیدم سر شب کتاب میخوندی.. میشه برام بخونی؟
نگاش کردم..خسته بود. خیلی... ولی نمیتونست بخوابه
لحنش دستوری نبود. نرم بود..
به اطراف اتاقش نگاه کردم و سمت کتابخونه اتاقش رفتم..
مری:چه کتابی رو ترجیح میدین اعلا حضرت؟؟
تهیونگ: فرقی نداره
تو کتاباش نگاه کردم کتاب عاشقانه ای که قبلا خونده بودم توجهم رو جلب کرد..
عشق پادشاه به دختر روستایی نه چندان زیبا کتاب رو برداشتم و رفتم سمتش..
روی تخت خیلی بزرگش که 3 یا 4 نفره بود کنار کشید و سمت لبه اونوری رفت و اینجوری بهم گفت رو تختش بشینم..
نرم لباسم رو بلند کردم و رو تختش نشستم..کتاب رو باز کردم و مشغول شدم..اول صدام میلرزید ولی کم کم رفتم تو اوج داستان و با احساس مشغول خوندن شدم..
حدود 5 صفحه ای خونده بودم که وسط خوندنم گفت
تهیونگ: یه پادشاه چجوری عاشق به دختر روستایی میشه که حتی زیبا هم نیست؟؟
اخم ظریف و بامزه ای کردم و گفتم
مری: اسمش عشقه.. عشق دلیل نمیخواد.. وقتی عاشق بشی معشوقت از هر کسی برات زیبا تره..
تهیونگ: تا حالا عاشق شدی؟
از یاداوری جمله قدیمی تهیونگ که مثل روح راه افتادی لبخندی زدم..کسی کنارم اومد..
با ذوق اینکه تهیونگ برگشتم ولی نامجون رو دیدم
تعظیمی کرد و گفت
نامجون : بانو... اعلا حضرت احضارتون کردن..
لبخند پر شکی زدم.. این وقته شب؟؟
سمت اتاق کار تهیونگ راه افتادم که نامجون گفت
نامجون : اون طرف نه بانو..
و به سمت دیگه ای اشاره کرد و گفت
نامجون : اتاق کارشون نه.. نیمه شبه.. اعلا حضرت تو اتاق خوابشونن..
تعجبم بیشتر شد و با قدمهای نامطمئن راهم رو عوض کردم..
نکنه حرفهای مادرش روش تاثیر گذاشته باشه بخواد کاری بکنه؟.. واای خداا...
من... امادگیش رو نداشتم...آمادگی ؟؟ منه لعنتی چی میخوام؟ مگه عاشقش نشدم؟ چرا شدم ولی اون چی؟
هیچی.. اون هیچ حسی بهم نداشت.. این رابطه رو دوست نداشتم...جلوی در اتاقش رسیدم و نامجون اشاره کرد و دربانها در رو باز کردن..رفتم داخل..
تهیونگ توی تختش دراز کشیده بود.. ملافه رو تا گردنش بالا کشیده بود.. با ورودم نگاهش رو روم آورد..
سريع تعظیمی کردم و آب دهنم رو قورت دادم.. یعنی چیکارم داشت؟ اونم اینجوری
تهیونگ: بيا جلوتر...
اروم رفتم جلو..کمی نیمه خیز شد و بعد گفت
تهیونگ: خوابم نمیبره..
پوزخندی زد و سرش رو چرخوند و گفت
تهیونگ: مثل خیلی از شباا...
باز نگام کرد و گفت
تهیونگ: دیدم سر شب کتاب میخوندی.. میشه برام بخونی؟
نگاش کردم..خسته بود. خیلی... ولی نمیتونست بخوابه
لحنش دستوری نبود. نرم بود..
به اطراف اتاقش نگاه کردم و سمت کتابخونه اتاقش رفتم..
مری:چه کتابی رو ترجیح میدین اعلا حضرت؟؟
تهیونگ: فرقی نداره
تو کتاباش نگاه کردم کتاب عاشقانه ای که قبلا خونده بودم توجهم رو جلب کرد..
عشق پادشاه به دختر روستایی نه چندان زیبا کتاب رو برداشتم و رفتم سمتش..
روی تخت خیلی بزرگش که 3 یا 4 نفره بود کنار کشید و سمت لبه اونوری رفت و اینجوری بهم گفت رو تختش بشینم..
نرم لباسم رو بلند کردم و رو تختش نشستم..کتاب رو باز کردم و مشغول شدم..اول صدام میلرزید ولی کم کم رفتم تو اوج داستان و با احساس مشغول خوندن شدم..
حدود 5 صفحه ای خونده بودم که وسط خوندنم گفت
تهیونگ: یه پادشاه چجوری عاشق به دختر روستایی میشه که حتی زیبا هم نیست؟؟
اخم ظریف و بامزه ای کردم و گفتم
مری: اسمش عشقه.. عشق دلیل نمیخواد.. وقتی عاشق بشی معشوقت از هر کسی برات زیبا تره..
تهیونگ: تا حالا عاشق شدی؟
۱۱.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.