'شوالیه'
'شوالیه'
"part 8"
___________________________
_زویی میزنم...
_جونگکوک جلوتو بپا
اینو که گفت سریع دستامو برای محافظت از خودم گرفتم جلوم تا
مانع
از برخورد بشم.اما دستام رفت رو یه چیزه نرم. یه لحظه احساس
کردم
همه متوقف شدن.
به جلوم نگاه کردم.گاوم زایید
صحنه ی فوق وحشتناکی جلوم بود نشون دهنده ی یه دردسر
بزرگ.مخم هیچ فرمانی نمیداد فقط با دهن باز به دختره نگاه
میکردم اون همچنان که گوشی دره گوشش بود با تعجب یه نگاه
به من و یه نگاه به دستای من که روی سی.نه هاش بود کرد.اکنون
زمان انفجار بود.جیغ بلند و کرکننده ای کشید که کل مرکز خرید
در سکوت فرو رفت منم به خودم اومدم و دستامو کشیدم.دختره
هم بدون معطلی کفششو از پاش در آورد وافتاد به جونم.تا بیام
جلوشو بگیرم زد تو فرق سرم.با عصبانیت دستاشو گرفتم.کاری رو که ازش متنفر بودم روانجام داد.حتی پدرمم اجازه ی زدن منو
نداشت
دختره:پسره ی منحرف عوضی دستتو بکش
من:تو داشتی به من برخورد میکردی بهتربود حواستو جمع
میکردی
_ولم کن.من ازت شکایت میکنم
_به چه جرمی؟مانع از برخوردمون شدم
_تو به سینه های من دست زدی
_برو باوا توام همچین میگه سینه هام.با اون سایز 65 به چی
میبالی؟
_تو...تو...سایز سینه هامو چک کردی؟
_مگه بیکارم.من فقط دستم به طور تصادفی به سینت برخورد کرد
ولی تو اون کفشه لعنتیتو عمدا کوبیدی تو سرم
تیکه آخر حرفمو باداد گفتم.از حرفم جا خورد و باچشمای گرد
شده زل زد به من.
من:من فراموش میکنم اتفاقی افتاده.پس توام به نفعته فراموشش
کنی وگرنه بامن درافتادن برات گرون تموم میشه کوچولو
زویی:جونگکوک ولش کن
باخشونت دستاشو ول کردم.
من:باید شکر گذار باشی به خاطر اینکه با کفشت زدی تو سرم
نکشتمت
بایه تنه از کنارش رد شدم.همه مردم چهارچشمی زل زده
بودن.چشم غره ای به همشون رفتم و به راهم ادامه دادم.آدمای
احمق بیکار.فقط دنبال یه سوژه برای خیره شدن هستن.
زویی:فکر نمیکردم میتونی انقدر ترسناک باشی
من:زویی میدونی متنفرم یه نفر بزنه تو سرم.
_حاال میشه این لحنتو تغییر بدی واقعا ترسناکه
به داخل فروشگاه همیشگی رفتیم.دنبال یه لباس میگشتم که
خوشتیپ بودنمو به نمایش بذاره.لباسی که کامال برخالف میل پدرمه.
__________________________
🖤
"part 8"
___________________________
_زویی میزنم...
_جونگکوک جلوتو بپا
اینو که گفت سریع دستامو برای محافظت از خودم گرفتم جلوم تا
مانع
از برخورد بشم.اما دستام رفت رو یه چیزه نرم. یه لحظه احساس
کردم
همه متوقف شدن.
به جلوم نگاه کردم.گاوم زایید
صحنه ی فوق وحشتناکی جلوم بود نشون دهنده ی یه دردسر
بزرگ.مخم هیچ فرمانی نمیداد فقط با دهن باز به دختره نگاه
میکردم اون همچنان که گوشی دره گوشش بود با تعجب یه نگاه
به من و یه نگاه به دستای من که روی سی.نه هاش بود کرد.اکنون
زمان انفجار بود.جیغ بلند و کرکننده ای کشید که کل مرکز خرید
در سکوت فرو رفت منم به خودم اومدم و دستامو کشیدم.دختره
هم بدون معطلی کفششو از پاش در آورد وافتاد به جونم.تا بیام
جلوشو بگیرم زد تو فرق سرم.با عصبانیت دستاشو گرفتم.کاری رو که ازش متنفر بودم روانجام داد.حتی پدرمم اجازه ی زدن منو
نداشت
دختره:پسره ی منحرف عوضی دستتو بکش
من:تو داشتی به من برخورد میکردی بهتربود حواستو جمع
میکردی
_ولم کن.من ازت شکایت میکنم
_به چه جرمی؟مانع از برخوردمون شدم
_تو به سینه های من دست زدی
_برو باوا توام همچین میگه سینه هام.با اون سایز 65 به چی
میبالی؟
_تو...تو...سایز سینه هامو چک کردی؟
_مگه بیکارم.من فقط دستم به طور تصادفی به سینت برخورد کرد
ولی تو اون کفشه لعنتیتو عمدا کوبیدی تو سرم
تیکه آخر حرفمو باداد گفتم.از حرفم جا خورد و باچشمای گرد
شده زل زد به من.
من:من فراموش میکنم اتفاقی افتاده.پس توام به نفعته فراموشش
کنی وگرنه بامن درافتادن برات گرون تموم میشه کوچولو
زویی:جونگکوک ولش کن
باخشونت دستاشو ول کردم.
من:باید شکر گذار باشی به خاطر اینکه با کفشت زدی تو سرم
نکشتمت
بایه تنه از کنارش رد شدم.همه مردم چهارچشمی زل زده
بودن.چشم غره ای به همشون رفتم و به راهم ادامه دادم.آدمای
احمق بیکار.فقط دنبال یه سوژه برای خیره شدن هستن.
زویی:فکر نمیکردم میتونی انقدر ترسناک باشی
من:زویی میدونی متنفرم یه نفر بزنه تو سرم.
_حاال میشه این لحنتو تغییر بدی واقعا ترسناکه
به داخل فروشگاه همیشگی رفتیم.دنبال یه لباس میگشتم که
خوشتیپ بودنمو به نمایش بذاره.لباسی که کامال برخالف میل پدرمه.
__________________________
🖤
۱.۶k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.