بابایی جونم 💛 ▪︎Part 41▪︎
جانا بلند شد و اومد سمت ما ولی وقتی دست گچ گرفتشو دیدم دویدم سمتش و یونا هم دنبالم اومد
جیمین: جانا تو چیکار کردی باخودت؟ مگه ما نگفتیم مواظب باش
یونا: مامانی قربونت برم دستت درد میکنه؟
جانا سرشو تکون داد و قطره اشکی از گوشش چشمش اومد و یونا اون رو بغل کرد
م.ج: تقصیر خودش نبود پاش لیز خورده افتاده چیزی نیست یکماهه خوب میشه نگران نباشید
یونا: ممنونم زحمت کشیدیم
م.ج: زحمتی نبود عزیزم برین لباساتونو عوض کنین بیاین شام بخورین
من و یونا رفتیم بالا و لباسامونو عوض کردیم و بعدش نشستیم سر میز شام ، جانا حتا یک کلمه هم حرف نمیزد و ساکت نشسته بود و با غذاشون بازی میکرد و معلوم بود درد داره
جیمین: جانا دستت درد میکنه؟
جانا: اوهوم
جیمین: بیا بغلم بشین که من بهت غذا بدم
جانا بلند و رفت روی پای جیمین نشست و جیمین هم تو خوردن غذا کمکش کرد بعد از اون جانا دارو هاشو خورد و رفت خوابید ماهم داخل پذیرایی نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
م.ج: همه چیز رو خریدین دیگه؟
یونا: آره همه چیز رو خریدیم تا یسری وسایل اضافی هم گرفتیم
م.ج: خوبه
شب رو به حرف زدن گذروندیم و همگی رفتیم خوابیدیم
[پرش زمانی به یک ماه بعد]
یک ماه گذشت و امروز قراره گچ دست جانارو باز کنیم ، یونا بخاطر وضعیتش نتونست بیاد و فقط منو جانا بودیم
جانا: بابایی باز کردنش درد داره؟
جیمین: نه عزیزدلم درد نداره
نوبت ما شد ولی وقتی دکتر دستگاه برش رو روشن کرد جانا ترسید و میخواست دستش رو بکشه عقب ولی من محکم دستش رو که اون با دست راستش که سالم بود به پیرهن من چنگ زد از ترس و صورتشو هم به شکم من چسبوند و بعد از اینکه تموم شد دستش رو ول کردم صورتشو جدا کردم و اشکاش رو پاک کردم
جیمین: تموم شد قشنگم دیگه دستت خوبه خوب شده
بعد عکس گرفتن از استخون دستش و نشون دادن به دکتر رفتیم خونه خودمون
یونا: اومدین قشنگم دیگه درد نداری مامانم؟
جانا: نه
یونا: خوبه بیا بریم غذا بخوریم
همگی رفتیم آشپز خونه و مشغول خوردن غذا شدیم
کپی ممنوع ❌
جیمین: جانا تو چیکار کردی باخودت؟ مگه ما نگفتیم مواظب باش
یونا: مامانی قربونت برم دستت درد میکنه؟
جانا سرشو تکون داد و قطره اشکی از گوشش چشمش اومد و یونا اون رو بغل کرد
م.ج: تقصیر خودش نبود پاش لیز خورده افتاده چیزی نیست یکماهه خوب میشه نگران نباشید
یونا: ممنونم زحمت کشیدیم
م.ج: زحمتی نبود عزیزم برین لباساتونو عوض کنین بیاین شام بخورین
من و یونا رفتیم بالا و لباسامونو عوض کردیم و بعدش نشستیم سر میز شام ، جانا حتا یک کلمه هم حرف نمیزد و ساکت نشسته بود و با غذاشون بازی میکرد و معلوم بود درد داره
جیمین: جانا دستت درد میکنه؟
جانا: اوهوم
جیمین: بیا بغلم بشین که من بهت غذا بدم
جانا بلند و رفت روی پای جیمین نشست و جیمین هم تو خوردن غذا کمکش کرد بعد از اون جانا دارو هاشو خورد و رفت خوابید ماهم داخل پذیرایی نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
م.ج: همه چیز رو خریدین دیگه؟
یونا: آره همه چیز رو خریدیم تا یسری وسایل اضافی هم گرفتیم
م.ج: خوبه
شب رو به حرف زدن گذروندیم و همگی رفتیم خوابیدیم
[پرش زمانی به یک ماه بعد]
یک ماه گذشت و امروز قراره گچ دست جانارو باز کنیم ، یونا بخاطر وضعیتش نتونست بیاد و فقط منو جانا بودیم
جانا: بابایی باز کردنش درد داره؟
جیمین: نه عزیزدلم درد نداره
نوبت ما شد ولی وقتی دکتر دستگاه برش رو روشن کرد جانا ترسید و میخواست دستش رو بکشه عقب ولی من محکم دستش رو که اون با دست راستش که سالم بود به پیرهن من چنگ زد از ترس و صورتشو هم به شکم من چسبوند و بعد از اینکه تموم شد دستش رو ول کردم صورتشو جدا کردم و اشکاش رو پاک کردم
جیمین: تموم شد قشنگم دیگه دستت خوبه خوب شده
بعد عکس گرفتن از استخون دستش و نشون دادن به دکتر رفتیم خونه خودمون
یونا: اومدین قشنگم دیگه درد نداری مامانم؟
جانا: نه
یونا: خوبه بیا بریم غذا بخوریم
همگی رفتیم آشپز خونه و مشغول خوردن غذا شدیم
کپی ممنوع ❌
۶۱.۵k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.