وانشات سوکوکو
مادربزرگ بهم خیره شد: چویا، اون شخصی که توی دفترت کشیدی رو کجا دیدی؟
بهش خیره شدم، بغض کرده بود و چشمهاش بیشتر از همیشه رنگ غم داشت.
سرفهای کوچک کردم: باهاش رفتم مرداب، باهم رقصیدیم، باهم خیلی حرف زدیم...
حالا مامان هم داشت گریه میکرد، با صدای اشک آلودش گفت: شاید بهتر باشه بهت کلید اون اتاق رو بدم.
از روی تخت بلند شدم، کلید رو گرفتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد اتاق شدم.
همهی دیوارها پر از کتاب بود، همون تخت و همون ملافه. اما روی دیوارها پر بود از نقاشی های متفاوت.
و همهاش از چهرهی اون بود، در حالت های مختلف.
همه جا خاک داشت، اما اتاق هنوز هم زیبا بود.
چشمم به عکسی از بچگیهای خودم خورد، و اون من رو دراغوش گرفته بود.
محکم من رو در آغوش گرفته بود و لبخند میزد، همونقدر زیبا و دوست داشتنی.
مامان وارد اتاق شد و سکوت رو شکست: اون برادر من بود و دیوانه وار عاشق پدرت بود...
با شوک به سمتش برگشتم، چی داشت میگفت؟
ادامه داد: و پدرت هم عاشق اون بود، نقاشیهای روی دیوار رو همهاش رو پدرت کشیده.
بغضش رو فرو خورد: وقتی پدربزرگ فهمید که اون دوتا عاشق همن... از هم جداشون کرد، و پدرت رو مجبور کرد که با من ازدواج کنه. اون افسرده شد و وقتی تو سه ساله شدی دازای به اوج افسردگی خودش رسید. اما عاشق تو بود، در طول سال بیشتر از پانزده بار، وقتهایی که پدرت نبود به خونهی ما میومد و با تو بازی میکرد. تو هم خیلی دوسش داشتی.
کم کم اشکهام روی گونههام نشستن و مامان همچنان ادامه میداد: شب تولدش همه مون توی عمارت جمع شدیم، اما اون خودکشی کرد. قرص خورد و با اینکه معدهاش رو شست و شو دادن اما نتونست دووم بیاره. وقتی داشت لحظههای آخر عمرش رو سپری میکرد به تو گفت که هیچوقت فراموشش نکنی.
بهش خیره شدم، بغض کرده بود و چشمهاش بیشتر از همیشه رنگ غم داشت.
سرفهای کوچک کردم: باهاش رفتم مرداب، باهم رقصیدیم، باهم خیلی حرف زدیم...
حالا مامان هم داشت گریه میکرد، با صدای اشک آلودش گفت: شاید بهتر باشه بهت کلید اون اتاق رو بدم.
از روی تخت بلند شدم، کلید رو گرفتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد اتاق شدم.
همهی دیوارها پر از کتاب بود، همون تخت و همون ملافه. اما روی دیوارها پر بود از نقاشی های متفاوت.
و همهاش از چهرهی اون بود، در حالت های مختلف.
همه جا خاک داشت، اما اتاق هنوز هم زیبا بود.
چشمم به عکسی از بچگیهای خودم خورد، و اون من رو دراغوش گرفته بود.
محکم من رو در آغوش گرفته بود و لبخند میزد، همونقدر زیبا و دوست داشتنی.
مامان وارد اتاق شد و سکوت رو شکست: اون برادر من بود و دیوانه وار عاشق پدرت بود...
با شوک به سمتش برگشتم، چی داشت میگفت؟
ادامه داد: و پدرت هم عاشق اون بود، نقاشیهای روی دیوار رو همهاش رو پدرت کشیده.
بغضش رو فرو خورد: وقتی پدربزرگ فهمید که اون دوتا عاشق همن... از هم جداشون کرد، و پدرت رو مجبور کرد که با من ازدواج کنه. اون افسرده شد و وقتی تو سه ساله شدی دازای به اوج افسردگی خودش رسید. اما عاشق تو بود، در طول سال بیشتر از پانزده بار، وقتهایی که پدرت نبود به خونهی ما میومد و با تو بازی میکرد. تو هم خیلی دوسش داشتی.
کم کم اشکهام روی گونههام نشستن و مامان همچنان ادامه میداد: شب تولدش همه مون توی عمارت جمع شدیم، اما اون خودکشی کرد. قرص خورد و با اینکه معدهاش رو شست و شو دادن اما نتونست دووم بیاره. وقتی داشت لحظههای آخر عمرش رو سپری میکرد به تو گفت که هیچوقت فراموشش نکنی.
۲.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲