رمان در حسرت اغوش تو10
رمان در حسرت اغوش تو10
آهسته به دیوار شیشه ای نزدیک شدم . بی بی با چشمای مهربونش از اونور به من خیره شده بود . حتما دارم خواب می بینم ! دستم رو بالا آوردم و رو شیشه گذاشتم ..... خواب نیستم !!! سرم رو یه کم کج کردم و با دقت بیشتری به بی بی نگاه کردم . مهران دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
« از سورپرایزم خوشت اومد ؟! »
با بی میلی نگاهم رو از چشمای بی بی جدا کردم و به سمت مهران برگشتم . چشم های مهران از تعجب گرد شد .
« داری گریه میکنی ؟! ..... فکر میکردم خوشحال میشی ! »
دستم رو روی صورتم کشیدم . خیس بود . نمی دونم کی اشکام سد چشمام رو شکسته بودند !
« باورم نمیشه !! .....حتما دارم خواب می بینم ! »
دوباره به بی بی نگاه کردم .
آغوش بی بی هنوزم بوی عشق میداد . هنوزم گرم بود . هنوزم می تونستم توش دنیا رو فراموش کنم ! همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم ! خودم رو تا اونجا که می تونستم تو آغوش بی بی پنهون کردم . شاید بی بی می تونست منو از احساس تنهایی جدا کنه ! دستای بی بی محکم تر دور کمرم حلقه شدند . شونه هام از شدت گریه می لرزید .
بی بی بوسه ای رو موهام زد و گفت :
« گریه نکن عزیزم ! گریه نکن !! »
مهران که کلافه شده بود گفت :
« ای وای ....... من همش میگم از فیلم هندی خوشم نمیاد اما کو گوش شنوا ؟! »
خودم رو از آغوش بی بی بیرون کشیدم . بی بی با عصبانیت به مهران نگاه کرد و گفت :
« باز تو فوضولی کردی ؟! .... »
« بی بی خوشگله من دارم میگم بریم خونه اونوقت پانته آ گریه زاریشو شروع کنه ! اصلا انقدر گریه کنه که چشماش بزنه بیرون ! »
گفتم :
« ایشاا... چشمای تو بزنه بیرون ! »
بی بی دست انداخت دور شونه من و به مهران گفت :
« چمدونم رو بیار ! »
مهران زیر لب گفت :
« حمالم شدم ! »
بی بی ابروشو بالا انداخت و گفت :
« چیزی گفتی ؟! »
مهران دسته ی چمدون رو گرفت و گفت :
« نه بی بی جون ، من غلط بکنم که چیزی بگم ! »
***********
کنار بی بی روی مبل لم دادم و گفتم :
« مهران شام چی داریم ؟! »
مهران همونطور که لپه پاک میکرد گفت :
« واسه شما هیچی .... جنابعالی تشریف میبرید خونه خودتون !!! »
به بی بی نگاه کردم و گفتم :
« نخیر ، من امشب اینجام ! »
« اینجا خونه ی منه و بهت اجازه نمیدم که شب اینجا بمونی ! »
« چرا ؟! »
« امروز حسابی اذیتم کردی ! »
« اگه تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم ؟! »
« برو به اون شوهرت سیخونک بزن ! »
بی بی چشماشو بست و گفت :
« اعصابم رو خورد کردید .... انقدر ور ور نکنید ! .... مثل سگ و گربه به هم می پرید !!! »
مهران سنگ ریزه ای رو از بین لپه ها بیرون کشید و گفت :
« بی بی عوض نشدیا ، هنوزم خوب ضد حال میزنی ! »
« سرت به کارت باشه ! نمی خوام سنگ تو غذام پیدا بشه ! .... تا دو ساعت دیگه باید شام آماده باشه ! »
گفتم :
« من امشب اینجا میمونم ! »
مهران گفت :
« نه !!!!! »
بی بی گفت :
« خدایا ..... چرا اینا آدم نمیشن ؟! »
رو به من گفت :
« کیارش میدونه که تو اینجایی ؟! »
«...... نه !!! »
بی بی نفسش رو بیرون داد و گفت :
« بلند شو زنگ بزن بگو بیاد اینجا ! »
مهران گفت:
« بی بی من دارم سعی میکنم پانی رو بندازم بیرون ، اونوقت تو کیارش رو دعوت می کنی ؟! »
بی بی چپ چپ نگاش کرد و به من گفت :
« بلند شو دیگه ! »
مهران شکلکی درآورد و رفت آشپزخونه !
من من کنان گفتم :
« فکر نکنم بیاد ، آخه تا دیروقت تو شرکت کار داره ! »
« بگو یه امشب کارو ول کنه ! »
سرم رو خاروندم و از جام بلند شدم !
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی موبایل کیارش رو گرفتم .
با دومین بوق صدای خسته اش تو گوشم نشست .
« بله ؟! »
دستم رو روی قلبم گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
« سلام ! »
یه لحظه سکوت برقرار شد . صدای نفس های عصبی کیارش رو میشنیدم .
« کیا ؟! »
« کدوم گوری هستی ؟! » صداش خیلی سنگین بود .
جوابش رو ندادم . انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .
فریاد کیارش باعث شد تا گوشی تلفن رو از گوشم دور کنم :
« کجایی پانته آ ؟! »
« چرا اینجوری میکنی کیارش ؟! »
« چرا ؟! ..... از صبح تا حالا صد دفعه به موبایلت زنگ زدم اما یه دفعه هم جواب ندادی ! ...»
« ببخشید خب ... صداشو نشنیدم ! »
نفس عمیقی کشید و گفت :
« الان کجایی ؟! »
« خونه مهران !!! »
صدای ساییده شدن دندون های کیارش رو شنیدم .
« کی به تو اجازه داد که بری اونجا ؟! »
دیگه داشتم عصبانی میشدم .
« من به اجازه ی کسی احتیاج ندارم ! »
« دوست دارم بدونم وقتی منو میبینی بازم این حرفو میزنی یا نه ! »
« مطمئن باش که همین حرفو میزنم ! »
« بعدا معلوم میشه ! »
« ...... زنگ زدم تا بگم بیای اینجا ! »
« .... من نمیام ! تو هم زودتر بیا خونه ! »
چقدر راحت دستور میداد .
با حرص گفتم :
« امشب منتظرم نباش عزیزم ، چون نمیام خونه !! .... »
« جرات داری نیا خونه تا ببینی بعدا
آهسته به دیوار شیشه ای نزدیک شدم . بی بی با چشمای مهربونش از اونور به من خیره شده بود . حتما دارم خواب می بینم ! دستم رو بالا آوردم و رو شیشه گذاشتم ..... خواب نیستم !!! سرم رو یه کم کج کردم و با دقت بیشتری به بی بی نگاه کردم . مهران دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
« از سورپرایزم خوشت اومد ؟! »
با بی میلی نگاهم رو از چشمای بی بی جدا کردم و به سمت مهران برگشتم . چشم های مهران از تعجب گرد شد .
« داری گریه میکنی ؟! ..... فکر میکردم خوشحال میشی ! »
دستم رو روی صورتم کشیدم . خیس بود . نمی دونم کی اشکام سد چشمام رو شکسته بودند !
« باورم نمیشه !! .....حتما دارم خواب می بینم ! »
دوباره به بی بی نگاه کردم .
آغوش بی بی هنوزم بوی عشق میداد . هنوزم گرم بود . هنوزم می تونستم توش دنیا رو فراموش کنم ! همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم ! خودم رو تا اونجا که می تونستم تو آغوش بی بی پنهون کردم . شاید بی بی می تونست منو از احساس تنهایی جدا کنه ! دستای بی بی محکم تر دور کمرم حلقه شدند . شونه هام از شدت گریه می لرزید .
بی بی بوسه ای رو موهام زد و گفت :
« گریه نکن عزیزم ! گریه نکن !! »
مهران که کلافه شده بود گفت :
« ای وای ....... من همش میگم از فیلم هندی خوشم نمیاد اما کو گوش شنوا ؟! »
خودم رو از آغوش بی بی بیرون کشیدم . بی بی با عصبانیت به مهران نگاه کرد و گفت :
« باز تو فوضولی کردی ؟! .... »
« بی بی خوشگله من دارم میگم بریم خونه اونوقت پانته آ گریه زاریشو شروع کنه ! اصلا انقدر گریه کنه که چشماش بزنه بیرون ! »
گفتم :
« ایشاا... چشمای تو بزنه بیرون ! »
بی بی دست انداخت دور شونه من و به مهران گفت :
« چمدونم رو بیار ! »
مهران زیر لب گفت :
« حمالم شدم ! »
بی بی ابروشو بالا انداخت و گفت :
« چیزی گفتی ؟! »
مهران دسته ی چمدون رو گرفت و گفت :
« نه بی بی جون ، من غلط بکنم که چیزی بگم ! »
***********
کنار بی بی روی مبل لم دادم و گفتم :
« مهران شام چی داریم ؟! »
مهران همونطور که لپه پاک میکرد گفت :
« واسه شما هیچی .... جنابعالی تشریف میبرید خونه خودتون !!! »
به بی بی نگاه کردم و گفتم :
« نخیر ، من امشب اینجام ! »
« اینجا خونه ی منه و بهت اجازه نمیدم که شب اینجا بمونی ! »
« چرا ؟! »
« امروز حسابی اذیتم کردی ! »
« اگه تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم ؟! »
« برو به اون شوهرت سیخونک بزن ! »
بی بی چشماشو بست و گفت :
« اعصابم رو خورد کردید .... انقدر ور ور نکنید ! .... مثل سگ و گربه به هم می پرید !!! »
مهران سنگ ریزه ای رو از بین لپه ها بیرون کشید و گفت :
« بی بی عوض نشدیا ، هنوزم خوب ضد حال میزنی ! »
« سرت به کارت باشه ! نمی خوام سنگ تو غذام پیدا بشه ! .... تا دو ساعت دیگه باید شام آماده باشه ! »
گفتم :
« من امشب اینجا میمونم ! »
مهران گفت :
« نه !!!!! »
بی بی گفت :
« خدایا ..... چرا اینا آدم نمیشن ؟! »
رو به من گفت :
« کیارش میدونه که تو اینجایی ؟! »
«...... نه !!! »
بی بی نفسش رو بیرون داد و گفت :
« بلند شو زنگ بزن بگو بیاد اینجا ! »
مهران گفت:
« بی بی من دارم سعی میکنم پانی رو بندازم بیرون ، اونوقت تو کیارش رو دعوت می کنی ؟! »
بی بی چپ چپ نگاش کرد و به من گفت :
« بلند شو دیگه ! »
مهران شکلکی درآورد و رفت آشپزخونه !
من من کنان گفتم :
« فکر نکنم بیاد ، آخه تا دیروقت تو شرکت کار داره ! »
« بگو یه امشب کارو ول کنه ! »
سرم رو خاروندم و از جام بلند شدم !
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی موبایل کیارش رو گرفتم .
با دومین بوق صدای خسته اش تو گوشم نشست .
« بله ؟! »
دستم رو روی قلبم گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
« سلام ! »
یه لحظه سکوت برقرار شد . صدای نفس های عصبی کیارش رو میشنیدم .
« کیا ؟! »
« کدوم گوری هستی ؟! » صداش خیلی سنگین بود .
جوابش رو ندادم . انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .
فریاد کیارش باعث شد تا گوشی تلفن رو از گوشم دور کنم :
« کجایی پانته آ ؟! »
« چرا اینجوری میکنی کیارش ؟! »
« چرا ؟! ..... از صبح تا حالا صد دفعه به موبایلت زنگ زدم اما یه دفعه هم جواب ندادی ! ...»
« ببخشید خب ... صداشو نشنیدم ! »
نفس عمیقی کشید و گفت :
« الان کجایی ؟! »
« خونه مهران !!! »
صدای ساییده شدن دندون های کیارش رو شنیدم .
« کی به تو اجازه داد که بری اونجا ؟! »
دیگه داشتم عصبانی میشدم .
« من به اجازه ی کسی احتیاج ندارم ! »
« دوست دارم بدونم وقتی منو میبینی بازم این حرفو میزنی یا نه ! »
« مطمئن باش که همین حرفو میزنم ! »
« بعدا معلوم میشه ! »
« ...... زنگ زدم تا بگم بیای اینجا ! »
« .... من نمیام ! تو هم زودتر بیا خونه ! »
چقدر راحت دستور میداد .
با حرص گفتم :
« امشب منتظرم نباش عزیزم ، چون نمیام خونه !! .... »
« جرات داری نیا خونه تا ببینی بعدا
۳۷.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.