پارت ۵ فیک معجزه ی عشق
پارت ۵ فیک معجزه ی عشق
هوا تاریک بود . دور و بر ساعت ده شب بود و هوا به شدت سرد بود . ناره خیلی راه رفته بود و پا درد شدید داشت . گشنش بود و هیچی نخورده بود . تلو تلو میزد . یه نوری دید که تازه روشن شد . لبخندی زد و شروع کرد به دوییدن . وسطای راه پاش به یه سنگ گیر کرد و افتاد زمین . پاش بد جوری زخم شد و ازش خون میومد . گریش گرفته بود ولی بیخیال شد و بلند شد . تند تند راه رفت و درد زیادی تحمل کرد تا به اونجا رسید . چیزی که دیدو باور نمی کرد . اون کلی گشته بود و تهش رسیده بود به چادر اوه سهون . سهون اولین چیزی که دید زخم پای ناره بود ولی هیچ اهمیتی نداد . گفته بودم که زیادی خشن و بیخیال نسبت به آدم ها بود .
ناره_فکر کنم سرنوشت من و تو بهم گره خورده
سهون_اگه گره خورده باشه...قیچیش میکنم
ناره با نگرانی گفت
_چیو؟
_سرنوشت خودمو...
ناره بغضش ترکید و همونجا نشست و گریه کرد . زانوش رو بغل کرده بود و سرش رو روی دستاش گذاشته بود و حق حق میزد
_من...من...تند تند راه رفتم...بازم رسیدم...رسیدم به تو...تویه مغرور و خودخواه...چی میشه اگه...
سرشو بالا آورد و به سهون نگاه کرد
_اگه همراهیم کنی...من به کمک تو واقعا احتیاج دارم
سهون خیلی بیخیال نه ای گفت و داخل چادرش رفت . ناره اشکاش رو پاک کرد و بلند شد . تلو تلو خوران به سمت میزی که بیرون چادر اوه سهون بود رفت . میزی که از چندین چوب درست شده بود و صندلی هاش هم چوب بود . روی یکی از صندلی هاش نشست . چمدونشو باز کرد و چند تا لباس در اورد و آخرش یه پارچه در اورد که همیشه همراهش بود و هر وقت جاییش زخم میشد کمی از اون پارچه رو پاره میکرد و ازش استفاده میکرد . قسمتی از پارچه رو پاره کرد و خون های روی زخم پاشو پاک کرد . پارچه ی خونی رو روی میز گذاشت و همونطور که بینیش رو بالا میکشید قسمت دیگه ای از پارچه رو کند و دور زخمش گره زد . یه شلوار زخیم از روی شرتکش پوشید و چند تا لباس و آخر یه پالتو هم پوشید . کلاه پالتوش رو روی سرش گذاشت و شالگردن روی دهنش انداخت . پارچه ی خونی رو کنار زد و سرشو روی میز گذاشت و چشماش رو بست و بعد از مدتی به خواب عمیقی فرو رفت...
.
با صدای جیک جیک پرنده ها از خواب بیدار شد . خیلی سردش بود و حتم داشت که مریض شده . چون آب بینیش روی میز ریخته بود و گلوش میسوخت . خودش رو توی آینه دید . صورت زیباش پف کرده بود و چشم هاش قرمز بود . با استشمام بوی گل بابونه آینه رو پایین آورد و چشماش رو بست و اتسه ای کرد که باعث شد آب دهنش کاملا بیرون بریزه . وقتی چشم هاش رو باز کرد صورت خیس شده ی سهون توسط آب دهن خودش رو دید . اتسه ی ریزی کرد . اون به بوی گل بابونه حساسیت داشت و باعث اتسش میشد . سهون خیلی عصبی زیر لب فحشی داد و سمت ناره اومد . دوتا بازوهاش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و بازوهای ناره رو توی دستاش فشرد
....
هوا تاریک بود . دور و بر ساعت ده شب بود و هوا به شدت سرد بود . ناره خیلی راه رفته بود و پا درد شدید داشت . گشنش بود و هیچی نخورده بود . تلو تلو میزد . یه نوری دید که تازه روشن شد . لبخندی زد و شروع کرد به دوییدن . وسطای راه پاش به یه سنگ گیر کرد و افتاد زمین . پاش بد جوری زخم شد و ازش خون میومد . گریش گرفته بود ولی بیخیال شد و بلند شد . تند تند راه رفت و درد زیادی تحمل کرد تا به اونجا رسید . چیزی که دیدو باور نمی کرد . اون کلی گشته بود و تهش رسیده بود به چادر اوه سهون . سهون اولین چیزی که دید زخم پای ناره بود ولی هیچ اهمیتی نداد . گفته بودم که زیادی خشن و بیخیال نسبت به آدم ها بود .
ناره_فکر کنم سرنوشت من و تو بهم گره خورده
سهون_اگه گره خورده باشه...قیچیش میکنم
ناره با نگرانی گفت
_چیو؟
_سرنوشت خودمو...
ناره بغضش ترکید و همونجا نشست و گریه کرد . زانوش رو بغل کرده بود و سرش رو روی دستاش گذاشته بود و حق حق میزد
_من...من...تند تند راه رفتم...بازم رسیدم...رسیدم به تو...تویه مغرور و خودخواه...چی میشه اگه...
سرشو بالا آورد و به سهون نگاه کرد
_اگه همراهیم کنی...من به کمک تو واقعا احتیاج دارم
سهون خیلی بیخیال نه ای گفت و داخل چادرش رفت . ناره اشکاش رو پاک کرد و بلند شد . تلو تلو خوران به سمت میزی که بیرون چادر اوه سهون بود رفت . میزی که از چندین چوب درست شده بود و صندلی هاش هم چوب بود . روی یکی از صندلی هاش نشست . چمدونشو باز کرد و چند تا لباس در اورد و آخرش یه پارچه در اورد که همیشه همراهش بود و هر وقت جاییش زخم میشد کمی از اون پارچه رو پاره میکرد و ازش استفاده میکرد . قسمتی از پارچه رو پاره کرد و خون های روی زخم پاشو پاک کرد . پارچه ی خونی رو روی میز گذاشت و همونطور که بینیش رو بالا میکشید قسمت دیگه ای از پارچه رو کند و دور زخمش گره زد . یه شلوار زخیم از روی شرتکش پوشید و چند تا لباس و آخر یه پالتو هم پوشید . کلاه پالتوش رو روی سرش گذاشت و شالگردن روی دهنش انداخت . پارچه ی خونی رو کنار زد و سرشو روی میز گذاشت و چشماش رو بست و بعد از مدتی به خواب عمیقی فرو رفت...
.
با صدای جیک جیک پرنده ها از خواب بیدار شد . خیلی سردش بود و حتم داشت که مریض شده . چون آب بینیش روی میز ریخته بود و گلوش میسوخت . خودش رو توی آینه دید . صورت زیباش پف کرده بود و چشم هاش قرمز بود . با استشمام بوی گل بابونه آینه رو پایین آورد و چشماش رو بست و اتسه ای کرد که باعث شد آب دهنش کاملا بیرون بریزه . وقتی چشم هاش رو باز کرد صورت خیس شده ی سهون توسط آب دهن خودش رو دید . اتسه ی ریزی کرد . اون به بوی گل بابونه حساسیت داشت و باعث اتسش میشد . سهون خیلی عصبی زیر لب فحشی داد و سمت ناره اومد . دوتا بازوهاش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و بازوهای ناره رو توی دستاش فشرد
....
۱۷.۴k
۰۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.