تقدیر سیاه و سفید p71
بردم یه قسمت از اتاق نشستم رو تخت و پرده رو کشید
لباسامو دراوردم
رد شلاقای پشتم ...سوختگی روی بدنم......کبودی های گردنم ،جای میله داغ رو نوک سینم و رد دندون های تمساح روی ساق پام...
همه و همه باعث گرد شدن چشماش شدن
لباسامو پوشیدم و برگشتیم پیش اقای لی پشت میزش نشست : مثل اینکه شوهرتون مشکل روانی داشته .....بهر حال آثار ضرب و جرح تایید میشه ...اگرم خواستید میتونید از شوهرتون شکایت کنین
آقای لی : ممنون خانم دکتر......راجب شکایت هم خود ونسا باید تصمیم بگیره
بی تردید گفتم: نه شکایت لازم نیس ...همین که ازش جدا بشم و ازم دور باشه برام کافیه
از پزشک قانونی اومدیم بیرون که اقای لی گفت: نگران نباش ونسا جان همه چیز درس میشه......نمیتونه کاری بکنه دادگاه به نفع ماست ،راستی میگم یکی از دوستای من روان شناسه میخوای یه سر بهش بزنیم .....من امروز وقتم آزاده
لبخند کوچیکی زدم: باشه حتما ..فک کنم واقعا ب روان شناس نیاز دارم
همراه آقای لی رفتیم به یه مرکز مشاوره
صبر کردیم نوبتمون بشه
رفتیم داخل سلام کردیم و نشستیم
مرد حدودا ۳۸ ۳۹ساله ای بود با گرمی شرو کرد ب صحبت کردن: میتونم باهات راحت باشم و ونسا
صدات کنم؟
سرمو به معنی اره تکون دادم: بله
ادامه داد: خب...حالا ازت میخوام که هر چیزی که تو دلته رو بریزی بیرون ...من روان شناسم میتونم به حرفات گوش بدم و کمکت کنم پس هر چی تو دلته بهم بگو ..میتونی بهم اعتماد کنی
انگار تو چشماش چیزی بود که ب آدم حس خوبی میداد ،راحت زبون باز کردم و همه چیز رو بهش گفم
تمام اتفاقات و هر حسی که اون مواقع تو دلم داشتم ،اونم فقط به حرفام گوش میداد و چیزی نمیگفت
وقتی حرفام تموم شد جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت
یه دستمال برداشتم و اشکامو پاک کردم
نفس عمیقی کشید: ونسا جان راستش با توجه به اتفاقاتی که برات افتاده و شکنجه هایی که روت انجام شده حال روحی خودت خیلی خوب نیس .....و بهتره تحت درمان باشی تا حالت وخیم نشه ،
حالا جدا از این موضوع میخوام یه سوالی ازت بپرسم میخوام که واقعا به ندای قلبت گوش کنی و جوابمو بدی ....شوهرت یا همون تهیونگ رو ..دوسش داری هنوز؟
مغزم فرمانی نمیداد ولی قلبم محکم میتپید ،برای سوالی که پرسید جوابی نداشتم
چون هنوز با خودم درگیر بودم
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: پس هنوز دوسش داری درسته
با بهت گفتم: چی
انگشتاشو ضربدری توی هم قفل کرد
روی میزش گذاشت: از سکوتت و نگات فهمیدم ازش متنفر نیستی پس احتمالا دوسش داری ......تا چند روز دیگه بهم خبر بده برو و خوب فکر کن هر وقت تونستی حسی که بهش داری رو مشخص کنی ،بیا تا مشاوره رو ادامه بریم
لباسامو دراوردم
رد شلاقای پشتم ...سوختگی روی بدنم......کبودی های گردنم ،جای میله داغ رو نوک سینم و رد دندون های تمساح روی ساق پام...
همه و همه باعث گرد شدن چشماش شدن
لباسامو پوشیدم و برگشتیم پیش اقای لی پشت میزش نشست : مثل اینکه شوهرتون مشکل روانی داشته .....بهر حال آثار ضرب و جرح تایید میشه ...اگرم خواستید میتونید از شوهرتون شکایت کنین
آقای لی : ممنون خانم دکتر......راجب شکایت هم خود ونسا باید تصمیم بگیره
بی تردید گفتم: نه شکایت لازم نیس ...همین که ازش جدا بشم و ازم دور باشه برام کافیه
از پزشک قانونی اومدیم بیرون که اقای لی گفت: نگران نباش ونسا جان همه چیز درس میشه......نمیتونه کاری بکنه دادگاه به نفع ماست ،راستی میگم یکی از دوستای من روان شناسه میخوای یه سر بهش بزنیم .....من امروز وقتم آزاده
لبخند کوچیکی زدم: باشه حتما ..فک کنم واقعا ب روان شناس نیاز دارم
همراه آقای لی رفتیم به یه مرکز مشاوره
صبر کردیم نوبتمون بشه
رفتیم داخل سلام کردیم و نشستیم
مرد حدودا ۳۸ ۳۹ساله ای بود با گرمی شرو کرد ب صحبت کردن: میتونم باهات راحت باشم و ونسا
صدات کنم؟
سرمو به معنی اره تکون دادم: بله
ادامه داد: خب...حالا ازت میخوام که هر چیزی که تو دلته رو بریزی بیرون ...من روان شناسم میتونم به حرفات گوش بدم و کمکت کنم پس هر چی تو دلته بهم بگو ..میتونی بهم اعتماد کنی
انگار تو چشماش چیزی بود که ب آدم حس خوبی میداد ،راحت زبون باز کردم و همه چیز رو بهش گفم
تمام اتفاقات و هر حسی که اون مواقع تو دلم داشتم ،اونم فقط به حرفام گوش میداد و چیزی نمیگفت
وقتی حرفام تموم شد جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت
یه دستمال برداشتم و اشکامو پاک کردم
نفس عمیقی کشید: ونسا جان راستش با توجه به اتفاقاتی که برات افتاده و شکنجه هایی که روت انجام شده حال روحی خودت خیلی خوب نیس .....و بهتره تحت درمان باشی تا حالت وخیم نشه ،
حالا جدا از این موضوع میخوام یه سوالی ازت بپرسم میخوام که واقعا به ندای قلبت گوش کنی و جوابمو بدی ....شوهرت یا همون تهیونگ رو ..دوسش داری هنوز؟
مغزم فرمانی نمیداد ولی قلبم محکم میتپید ،برای سوالی که پرسید جوابی نداشتم
چون هنوز با خودم درگیر بودم
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: پس هنوز دوسش داری درسته
با بهت گفتم: چی
انگشتاشو ضربدری توی هم قفل کرد
روی میزش گذاشت: از سکوتت و نگات فهمیدم ازش متنفر نیستی پس احتمالا دوسش داری ......تا چند روز دیگه بهم خبر بده برو و خوب فکر کن هر وقت تونستی حسی که بهش داری رو مشخص کنی ،بیا تا مشاوره رو ادامه بریم
۲۸.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.