قصه از اونجا شروع شد که بهم گفت رگتو بزن...بهش گفتم مرگ و
قصه از اونجا شروع شد که بهم گفت رگتو بزن...بهش گفتم مرگ و زندگی دست خداست...
گفت:پس دوسم نداری!
تیغو برداشتم رگمو زدم...وقتی داشتم تو آغوشش جون میدادم,آروم در گوشم زمزمه کرد..."اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی"
گفت:پس دوسم نداری!
تیغو برداشتم رگمو زدم...وقتی داشتم تو آغوشش جون میدادم,آروم در گوشم زمزمه کرد..."اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی"
۳.۹k
۱۵ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.