Family members
پارت ۹
کوک: بریم خونه یا بریم یه جایی؟
ا/ت: نمیدونم..
کوک: میخوای بریم خونه نخ لیا اینا؟
ا/ت: بریم :)..گوشی کوک زنگ خورد*
کوک: جانم مامان؟...چیییی..بابا بزرگ جلوی خونمونه؟..برای چی؟... مامان بهشون بگو ما خونه نیستیم!..نمیتونی؟... پس ماهم خونه نمیریم چون برای دخترم احساس خطر میکنم..راجب ا/ته؟... مامان خودت یه جور جمع و جورش کن ما خونه نمیریم..تمام.
ا/ت:..بیا آب خور*..
کوک: مرسی*
ا/ت؛اممم بیا بریم خونه
کوک: چیییی..دیونه شدی؟
ا/ت: میتونیم...اههه نمیدونم
کوک: باشه باشه.. میریم*
**
پ.ب/ک: سلامم بر خانواده گرامی
کوک: (اخم کرده) تو اینجا چیکار میکنی؟
پ.ب/ک: میخوام خصوصی باهات حرف بزنم ( نگاهی به ا/ت کردم)
کوک: اولا من با تو هیچ حرفی ندارم..دوما من و ا/ت از هم چیزی رو مخفی نمیکنیم
پ.ب/ک: هرطور راحتی..بهش بگین بیاد!
کوک: من و ا/ت سوالی بهم نگاه کردیم*..یه دختر با یه لباس باز اومد سمتمون
پ.ب/ک: یه متخصص گفته این دختره میتونه برات پسر بیاره
دختره: سلام ددی ( لبخند)
کوک: نمیتونم چیزی بگم..نمیتونم چیزی بگممم ( اینشو با داد گفتم)
یونا: زدن زیر گریه*
کوک: از امارتم گمشید بیرون..همین الان!..وگرنه به بادیگاردا میگم بندازنتون! ( یونا رو بغل کردم و سعی کردم آرومش کنم
پ.ب/ک: پشیمون میشی
کوک: فعلا که نشدم...گمشو!
پ.ب/ک: باشه...بعدا که میبینمت*
کوک: فکر نکنم..
کوک: بریم خونه یا بریم یه جایی؟
ا/ت: نمیدونم..
کوک: میخوای بریم خونه نخ لیا اینا؟
ا/ت: بریم :)..گوشی کوک زنگ خورد*
کوک: جانم مامان؟...چیییی..بابا بزرگ جلوی خونمونه؟..برای چی؟... مامان بهشون بگو ما خونه نیستیم!..نمیتونی؟... پس ماهم خونه نمیریم چون برای دخترم احساس خطر میکنم..راجب ا/ته؟... مامان خودت یه جور جمع و جورش کن ما خونه نمیریم..تمام.
ا/ت:..بیا آب خور*..
کوک: مرسی*
ا/ت؛اممم بیا بریم خونه
کوک: چیییی..دیونه شدی؟
ا/ت: میتونیم...اههه نمیدونم
کوک: باشه باشه.. میریم*
**
پ.ب/ک: سلامم بر خانواده گرامی
کوک: (اخم کرده) تو اینجا چیکار میکنی؟
پ.ب/ک: میخوام خصوصی باهات حرف بزنم ( نگاهی به ا/ت کردم)
کوک: اولا من با تو هیچ حرفی ندارم..دوما من و ا/ت از هم چیزی رو مخفی نمیکنیم
پ.ب/ک: هرطور راحتی..بهش بگین بیاد!
کوک: من و ا/ت سوالی بهم نگاه کردیم*..یه دختر با یه لباس باز اومد سمتمون
پ.ب/ک: یه متخصص گفته این دختره میتونه برات پسر بیاره
دختره: سلام ددی ( لبخند)
کوک: نمیتونم چیزی بگم..نمیتونم چیزی بگممم ( اینشو با داد گفتم)
یونا: زدن زیر گریه*
کوک: از امارتم گمشید بیرون..همین الان!..وگرنه به بادیگاردا میگم بندازنتون! ( یونا رو بغل کردم و سعی کردم آرومش کنم
پ.ب/ک: پشیمون میشی
کوک: فعلا که نشدم...گمشو!
پ.ب/ک: باشه...بعدا که میبینمت*
کوک: فکر نکنم..
۲۹.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.