روزگار غیر باور پارت13
روزگار غیر باور
پارت13
#همتا
که یهو، گوشیم زنگ خورد، ترسیدم😰 مثل همیشه اسکارلت بود:
اس: کجایی:
ه: بیرون
اس: خجالت نمیشی تا این موقع شب بیرونی اونم تنها😠
ه:نه😐
اس: شیطون نکه قرار میزاری😆
ه: نه
اس: از رو که نمیری ولی هر جا هستی زود برگرد، خدافظ. ه: خدافظ
مترو ایستگاه مورد نظرم وایساد از مترو پیاده شدم، انگار که می خواستم مواد جابجا کنم😂 وارد خیابون شدم و رفتم داخل کوچه مورد نظرم، و خونه رو پیدا کردم، چه خونه ای بود!!، تلاش کرده به اینجا رسیده. آیفن رو زدم...
#هیونجون
رو تختم دراز کشیده بودم.سرم خیلی درد میکرد و چشام هی سیاهی میرفت و سردم بود، که صدای آیفن اومد، از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آیفن، درست نمیدیدم، چشام رو چند بار باز و بسته کردم تا خوب شد، یه فردی بود که لباس مشکی پوشیده بود، گوشی آیفن رو برداشتم و گفتم: بله
فرد: سلام، از طرف آقای هان اومدم
یاد حرف آقای هان افتادم که میگفت یه بسته مهم برام فرستادن و یک نفر برام میاره ، درو باز کردم. جلوی در منتظر بودم، که زنگ در به صدا در اومد، رفتم درو باز کردم که...
#همتا
درو خونش رو باز کرد، جلوم وایساده بود که گفتم: سلام، رستمی همتا هستم و آقای هان من رو فرستادن.
کولم رو از روی شونم برداشتم و زانوم رو خم کردم و کولم رو گذاشتم روی زانوم و جعبه رو درآوردم و جلوش گرفتم تا برداره و گفتم: بفرمایید
می خواست جعبه اش رو برداره که دستش به دستم خورد، اما بی توجه جعبه رو برداشت.
دستش چقدر داغ بود، یه نگاه به صورتش کردم، چشماش یکم قرمز شده بود، همینجور داشتم نگاش میکردم که رفت تو خونه و می خواست درو ببنده که یه صدا اومد، ترسیدم و درو باز کردم و دیدم...
خب اینم از پارت 13
امیدوارم خوشتون اومده باشه
فقط لطفا و خواهشا کامنت یادتون نره دوستان.😊
پارت13
#همتا
که یهو، گوشیم زنگ خورد، ترسیدم😰 مثل همیشه اسکارلت بود:
اس: کجایی:
ه: بیرون
اس: خجالت نمیشی تا این موقع شب بیرونی اونم تنها😠
ه:نه😐
اس: شیطون نکه قرار میزاری😆
ه: نه
اس: از رو که نمیری ولی هر جا هستی زود برگرد، خدافظ. ه: خدافظ
مترو ایستگاه مورد نظرم وایساد از مترو پیاده شدم، انگار که می خواستم مواد جابجا کنم😂 وارد خیابون شدم و رفتم داخل کوچه مورد نظرم، و خونه رو پیدا کردم، چه خونه ای بود!!، تلاش کرده به اینجا رسیده. آیفن رو زدم...
#هیونجون
رو تختم دراز کشیده بودم.سرم خیلی درد میکرد و چشام هی سیاهی میرفت و سردم بود، که صدای آیفن اومد، از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آیفن، درست نمیدیدم، چشام رو چند بار باز و بسته کردم تا خوب شد، یه فردی بود که لباس مشکی پوشیده بود، گوشی آیفن رو برداشتم و گفتم: بله
فرد: سلام، از طرف آقای هان اومدم
یاد حرف آقای هان افتادم که میگفت یه بسته مهم برام فرستادن و یک نفر برام میاره ، درو باز کردم. جلوی در منتظر بودم، که زنگ در به صدا در اومد، رفتم درو باز کردم که...
#همتا
درو خونش رو باز کرد، جلوم وایساده بود که گفتم: سلام، رستمی همتا هستم و آقای هان من رو فرستادن.
کولم رو از روی شونم برداشتم و زانوم رو خم کردم و کولم رو گذاشتم روی زانوم و جعبه رو درآوردم و جلوش گرفتم تا برداره و گفتم: بفرمایید
می خواست جعبه اش رو برداره که دستش به دستم خورد، اما بی توجه جعبه رو برداشت.
دستش چقدر داغ بود، یه نگاه به صورتش کردم، چشماش یکم قرمز شده بود، همینجور داشتم نگاش میکردم که رفت تو خونه و می خواست درو ببنده که یه صدا اومد، ترسیدم و درو باز کردم و دیدم...
خب اینم از پارت 13
امیدوارم خوشتون اومده باشه
فقط لطفا و خواهشا کامنت یادتون نره دوستان.😊
۱۵.۵k
۳۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.