«پارت های گزارش شده»
«پارت های گزارش شده»
پارت ۷۴
سناریو: جادوی شکوه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یومه: الان تقریبا حدود 2 ساله ک تو خونه کامارو ها زندگی میکنم...
یوکی هم هر از گاهی بهم سر میزد... الان هم منتظرم بیاد...-~-..
یوکی: امدن* سلام^^
یومه: سلام.. امدی^^...
یوکی: عوم^^.. امدن نشستن پیش یومه*... عا.. خب.. ببین... شاید دیگه نتونم بیام دیدنت...
یومه: عب نداره... من میام...
یوکی: نه.. خب
یومه: نترس با نیک میام^^
یوکی: نه.. بحث اون نیست... ما داریم میریم توکیو..
یومه: تو.. توکیو..
یوکی؛ اره... پدر باز کارو بار جدید پیدا کرده مثل اینکه... امشب.. میریم
یومه: یعنی... دیگ نمیتونم ببینمت..
یوکی: نه.. ولی من میام.. چند سال دیگه..
یومه: عوم... پس منتظرت میمونم... هرچقدم ک طول بکشه^^
یوکی: عوم.. خب.. من دیگ میرم^^
مواظب خودت باش
یومه: باش^^
یوکی: رفتن*
نیک: پدرت.. ازت خوشش نمیاد.. اینکه مادرت برای خدافظی نیومد.. عجیبه
یومه: نه نیست.. اون.. زن بابامه
نیک: (#゚Д゚)... من بجات دارم از زندگی محو میشم
یومه: ممنون•-•.. داشتم میگفتم.. زن بابامه ولی از سر عادت به اسم مامانم صداش میزنم.. میکا.. مادرم تو توکیو یه ماسفر خونه رو اداره میکنه... من هشت سالم بود مامان و بابام جدا شدن^∆^
نیک:.. عو
یومه: اره... ولی خوشحالم... چون قبل اون همش مامانم کتک میخورد... منم اگه کاری میکردم.. داغونم میکرد..
نیک: بغل کردن یومه* عوم... بهش فکر نکن.. عا.. راستی.. امشب نرو بیرون.. دیگ نمیتونم مامان و بابامو بپیچونم.. در ضمن.. فردا مدرسه باید.. بریم.. خواب میمونی
یومه: عه.. باش (-_-;)
نیک: عافرین^^
ادامه دارد...
پارت ۷۴
سناریو: جادوی شکوه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یومه: الان تقریبا حدود 2 ساله ک تو خونه کامارو ها زندگی میکنم...
یوکی هم هر از گاهی بهم سر میزد... الان هم منتظرم بیاد...-~-..
یوکی: امدن* سلام^^
یومه: سلام.. امدی^^...
یوکی: عوم^^.. امدن نشستن پیش یومه*... عا.. خب.. ببین... شاید دیگه نتونم بیام دیدنت...
یومه: عب نداره... من میام...
یوکی: نه.. خب
یومه: نترس با نیک میام^^
یوکی: نه.. بحث اون نیست... ما داریم میریم توکیو..
یومه: تو.. توکیو..
یوکی؛ اره... پدر باز کارو بار جدید پیدا کرده مثل اینکه... امشب.. میریم
یومه: یعنی... دیگ نمیتونم ببینمت..
یوکی: نه.. ولی من میام.. چند سال دیگه..
یومه: عوم... پس منتظرت میمونم... هرچقدم ک طول بکشه^^
یوکی: عوم.. خب.. من دیگ میرم^^
مواظب خودت باش
یومه: باش^^
یوکی: رفتن*
نیک: پدرت.. ازت خوشش نمیاد.. اینکه مادرت برای خدافظی نیومد.. عجیبه
یومه: نه نیست.. اون.. زن بابامه
نیک: (#゚Д゚)... من بجات دارم از زندگی محو میشم
یومه: ممنون•-•.. داشتم میگفتم.. زن بابامه ولی از سر عادت به اسم مامانم صداش میزنم.. میکا.. مادرم تو توکیو یه ماسفر خونه رو اداره میکنه... من هشت سالم بود مامان و بابام جدا شدن^∆^
نیک:.. عو
یومه: اره... ولی خوشحالم... چون قبل اون همش مامانم کتک میخورد... منم اگه کاری میکردم.. داغونم میکرد..
نیک: بغل کردن یومه* عوم... بهش فکر نکن.. عا.. راستی.. امشب نرو بیرون.. دیگ نمیتونم مامان و بابامو بپیچونم.. در ضمن.. فردا مدرسه باید.. بریم.. خواب میمونی
یومه: عه.. باش (-_-;)
نیک: عافرین^^
ادامه دارد...
۷۴۱
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.