عشق یا ثروت (پارته شیش)
پس عشق اینه...
یعنی من عاشق شدم؟ نه نه امکان نداره
من اجازه ندارم عاشق شم نمیتونم نمیخوام اگه قبول نکنه چی اگه ترکم کنه چی اگه تموم نشه چی اگه ازم بدش بیاد چی اگه...
ویو: کوکو
حس میکردم فضا خیلی سنگین بود تا امدم حرفی بزنم اینوپی گفت میخواد بره ولی جلوشو نگرفتم وقتی رفت فضا حتی سنگین ترم شد انقدر تو فکرش بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونم رفتم داخل انقدر خسته بودن لباسو عوض نکرده خودمو پرت کردم رو تخت توری که پاهام از تخت بیرون بود.
یعنی من عاشقه اینوپی بودم؟ نه نه امکان نداشت من فقط اکانه رو میخواستم ولی ممکنه باشه؟ اههههه اصن گیرم که باشه اون چرا باید قبول کنه با من باشه اون زیادی از من بهتره میدونی چیه به درک دیگه برام مهم نیست فردا تو مدرسه بهش میگم اره این بهترین کاره ممکنه ساعت دوازده بود و من هنوز تو همون حالت رو تخت بودم و داشتم تصور میکردم اگه بگم بهش چی میشه ولی ته همشون بد تموم میشد همینطور که فکر میکردم خوابم برد ساعت شیش بود که صدایه الارم بلند شد خفش کردم لباسمو پوشیدم و درو باز کردم که با اینوپی مواجه شدم ولی چشاش قرمز بود فکر کنم دیشب نخوابیده بوده
کوکو: صبح به خیر چشات چرا اینشکله
اینوپی: سلام^^
چ.. چشام؟ چ.. چیزه.. گرد و خ.. خاکه
کوکو: اوه
ببینم میسوزه؟
اینوپی: اره خوب یکم میسوزه دیگه بریم دیر شد
راه افتادیم سمته مدرسه و تا اونجا هیچ حرفی بینمون زده نشد سره کلاس بودیم و اینوپی کنارم میشست نگاهی بهش کردم که خواب بود لبخنده محوی زدم و بهش خیره شدم زنگ تفریح خورد بیدارش کردم و داشتیم تو سالن حرف میزدیم...
یعنی من عاشق شدم؟ نه نه امکان نداره
من اجازه ندارم عاشق شم نمیتونم نمیخوام اگه قبول نکنه چی اگه ترکم کنه چی اگه تموم نشه چی اگه ازم بدش بیاد چی اگه...
ویو: کوکو
حس میکردم فضا خیلی سنگین بود تا امدم حرفی بزنم اینوپی گفت میخواد بره ولی جلوشو نگرفتم وقتی رفت فضا حتی سنگین ترم شد انقدر تو فکرش بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونم رفتم داخل انقدر خسته بودن لباسو عوض نکرده خودمو پرت کردم رو تخت توری که پاهام از تخت بیرون بود.
یعنی من عاشقه اینوپی بودم؟ نه نه امکان نداشت من فقط اکانه رو میخواستم ولی ممکنه باشه؟ اههههه اصن گیرم که باشه اون چرا باید قبول کنه با من باشه اون زیادی از من بهتره میدونی چیه به درک دیگه برام مهم نیست فردا تو مدرسه بهش میگم اره این بهترین کاره ممکنه ساعت دوازده بود و من هنوز تو همون حالت رو تخت بودم و داشتم تصور میکردم اگه بگم بهش چی میشه ولی ته همشون بد تموم میشد همینطور که فکر میکردم خوابم برد ساعت شیش بود که صدایه الارم بلند شد خفش کردم لباسمو پوشیدم و درو باز کردم که با اینوپی مواجه شدم ولی چشاش قرمز بود فکر کنم دیشب نخوابیده بوده
کوکو: صبح به خیر چشات چرا اینشکله
اینوپی: سلام^^
چ.. چشام؟ چ.. چیزه.. گرد و خ.. خاکه
کوکو: اوه
ببینم میسوزه؟
اینوپی: اره خوب یکم میسوزه دیگه بریم دیر شد
راه افتادیم سمته مدرسه و تا اونجا هیچ حرفی بینمون زده نشد سره کلاس بودیم و اینوپی کنارم میشست نگاهی بهش کردم که خواب بود لبخنده محوی زدم و بهش خیره شدم زنگ تفریح خورد بیدارش کردم و داشتیم تو سالن حرف میزدیم...
۳.۱k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.