(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۳۴
آنا: میدونی ما عاشق هم شدیم و با دردس های زیاید ازدواج کردیم میدونی خیلی دوسم داشت و در حدی که کله روز از پیشم جم نمیخورد ولی علاقه هم را به بقیه نشون میدادیم به زور خواهرش یعنی ملکه او را به اتاق اش خواست از همان روز تا الان اصلا بهم دست هم نزده
آلیس: یعنی چی بهش گفته
آنا: دوشیزه آلیس من ازش حرف های عاشقانه اش یا اینکه برایش مهم بودم آن ها را نمیخواهم فقد کافی بود من رو همسر خودش بکنه یک سالی میشه که حتی دستش هم بهم نخورده
آنا بغض تو گلو اش اذیت اش میکرد و شروع به گریه کردن کرد آلیس زود او را در اوغش اش گرفت
آلیس: گریه نکن گریه زن ها را ضعیف میکنن نباید گریه کنی بهم نگاه کن
آلیس در چشم های آنا خیره شد
آلیس: قول میدم این اشک هایت بیجواب نماند و مشکل شما را هل کنم باشه
آنا: شما فرشته من هستید اگر همچین کاری کنید
آلیس: اینو هم باید بگم نباید دوستی ما را کسی بداند
آنا: آنا آخه چرا ؟
آلیس: خوب معلومه ....
ونوس : بانو دوشیزه لیدیا آمده آن
آلیس روبه انا کرد
آلیس: برو تو اون اتاق قائم شو نباید ترو اینجا ببینه
آنا زود بلند شد و سمته اتاق لباس رفت و همان جا ایستاد
آلیس: بگو بیاد
بعد از چند مین لیدیا وارد اتاق شد و سمته آلیس آمد تعظیمی کوتاهی کرد و سمته آلیس آماد
لیدیا : عصر شما بخیر دوشیزه
آلیس: عصر شما هم بخیر چطور خودتان را به زحمت کشیدین تا اینجا آماده آید
لیدیا : گفتم با هم چایی بخوریم و کمی هم حرف بزنیم
آلیس: چایی نمیخورم چون بی وقت چایی دوست ندارم من که مثله بقیه نیستم که بی وقت چایی بخورم
لیدیا یک تایی ابرو را بالا برد
لیدیا : چه شده هست که دوشیزه آلیس آنقدر جدی شده
آلیس: من جدی نشدم شما جدی فکر میکنید
لیدیا : من از حضور تان مرخص میشوم
آلیس: میماندین تا با رزرخ کمی وقت میگذراندید
لیدیا : با بچه ها میونی خوبی ندارم اما وقتی دلم خواست میام
لیدیا با حرص از اتاق خارج شد آنا سمته آلیس آمد آلیس با عتماد به نفس نشسته بود
آنا: چه خوب بلدی اینجوری حرف بزنی
آلیس: من هم بهت میگم نباید گریه کنی باید اینجوری حرف بزنی
آنا: باشه من دیگه برم
آلیس: باشه
آنا از اتاق خارج شد و سمته اتاق خودش رفت کنی خوشحال بود چون حس میکرد آلیس بتونه میونه تهیونگ را خوب کنه
《》《》《》《》《》《¡《¡《》
آلیس: پس کی میان
ونوس : بانو کاش برویم تو سالون پذیرایی منتظر بمانیم
آلیس : نه باید همین جا بمونیم
کالسکه شاهزاده وارد قصر شد و جلو در ایستاد آلیس سمته کالسکه رفت و جلو در اش ایستاد شاهزاده از کالسکه پیاده شد و با دیدن آلیس شکه شد
جونکوک : چی شده چرا تو این سرما ایستاده ای
آلیس تک خنده ای کرد و گفت
آلیس: منتظر شما بودم
جونکوک: اما تو این سرما تا حدی شکه شدم که نمیتوان چی بگم
آلیس: فقد باید یه حرفی رو گوش کنی " بریم تو اتاقمون و کمی استراحت کن "
جونکوک تک خنده ای کرد و کمی به آلیس نزدیک شد
جونکوک: انگار خیلی نگرانم هستین
آلیس: بله حتما برویم سرورم
شاهزاده تخت خنده ای کرد و همراه با آلیس وارد سالون شد و سمته اتاقشان راهی شدن
《》《》《》《》《》《》《》
آلیس: دوش نمیگیری؟
جونکوک: نه لازم نیست
آلیس: باشه لباست اونجاست شاهزاده جونکوک سمته اتاق لباس ها رفت
کمی بعد با لباس راحتی سمته تخت رفت کتاب اش را برداشت و شروع به خاندان اش کرد آلیس هم رزرخ در اغوش اش بود و در گهواره اش قرار گذاشت
سمته تخت رفت و کنار شاهزاده نشست
آلیس: امروز خسته شدی
جونکوک: با روز های دیگه فرقی نداشت
آلیس با اخم گفت
@h41766101
پارت ۳۴
آنا: میدونی ما عاشق هم شدیم و با دردس های زیاید ازدواج کردیم میدونی خیلی دوسم داشت و در حدی که کله روز از پیشم جم نمیخورد ولی علاقه هم را به بقیه نشون میدادیم به زور خواهرش یعنی ملکه او را به اتاق اش خواست از همان روز تا الان اصلا بهم دست هم نزده
آلیس: یعنی چی بهش گفته
آنا: دوشیزه آلیس من ازش حرف های عاشقانه اش یا اینکه برایش مهم بودم آن ها را نمیخواهم فقد کافی بود من رو همسر خودش بکنه یک سالی میشه که حتی دستش هم بهم نخورده
آنا بغض تو گلو اش اذیت اش میکرد و شروع به گریه کردن کرد آلیس زود او را در اوغش اش گرفت
آلیس: گریه نکن گریه زن ها را ضعیف میکنن نباید گریه کنی بهم نگاه کن
آلیس در چشم های آنا خیره شد
آلیس: قول میدم این اشک هایت بیجواب نماند و مشکل شما را هل کنم باشه
آنا: شما فرشته من هستید اگر همچین کاری کنید
آلیس: اینو هم باید بگم نباید دوستی ما را کسی بداند
آنا: آنا آخه چرا ؟
آلیس: خوب معلومه ....
ونوس : بانو دوشیزه لیدیا آمده آن
آلیس روبه انا کرد
آلیس: برو تو اون اتاق قائم شو نباید ترو اینجا ببینه
آنا زود بلند شد و سمته اتاق لباس رفت و همان جا ایستاد
آلیس: بگو بیاد
بعد از چند مین لیدیا وارد اتاق شد و سمته آلیس آمد تعظیمی کوتاهی کرد و سمته آلیس آماد
لیدیا : عصر شما بخیر دوشیزه
آلیس: عصر شما هم بخیر چطور خودتان را به زحمت کشیدین تا اینجا آماده آید
لیدیا : گفتم با هم چایی بخوریم و کمی هم حرف بزنیم
آلیس: چایی نمیخورم چون بی وقت چایی دوست ندارم من که مثله بقیه نیستم که بی وقت چایی بخورم
لیدیا یک تایی ابرو را بالا برد
لیدیا : چه شده هست که دوشیزه آلیس آنقدر جدی شده
آلیس: من جدی نشدم شما جدی فکر میکنید
لیدیا : من از حضور تان مرخص میشوم
آلیس: میماندین تا با رزرخ کمی وقت میگذراندید
لیدیا : با بچه ها میونی خوبی ندارم اما وقتی دلم خواست میام
لیدیا با حرص از اتاق خارج شد آنا سمته آلیس آمد آلیس با عتماد به نفس نشسته بود
آنا: چه خوب بلدی اینجوری حرف بزنی
آلیس: من هم بهت میگم نباید گریه کنی باید اینجوری حرف بزنی
آنا: باشه من دیگه برم
آلیس: باشه
آنا از اتاق خارج شد و سمته اتاق خودش رفت کنی خوشحال بود چون حس میکرد آلیس بتونه میونه تهیونگ را خوب کنه
《》《》《》《》《》《¡《¡《》
آلیس: پس کی میان
ونوس : بانو کاش برویم تو سالون پذیرایی منتظر بمانیم
آلیس : نه باید همین جا بمونیم
کالسکه شاهزاده وارد قصر شد و جلو در ایستاد آلیس سمته کالسکه رفت و جلو در اش ایستاد شاهزاده از کالسکه پیاده شد و با دیدن آلیس شکه شد
جونکوک : چی شده چرا تو این سرما ایستاده ای
آلیس تک خنده ای کرد و گفت
آلیس: منتظر شما بودم
جونکوک: اما تو این سرما تا حدی شکه شدم که نمیتوان چی بگم
آلیس: فقد باید یه حرفی رو گوش کنی " بریم تو اتاقمون و کمی استراحت کن "
جونکوک تک خنده ای کرد و کمی به آلیس نزدیک شد
جونکوک: انگار خیلی نگرانم هستین
آلیس: بله حتما برویم سرورم
شاهزاده تخت خنده ای کرد و همراه با آلیس وارد سالون شد و سمته اتاقشان راهی شدن
《》《》《》《》《》《》《》
آلیس: دوش نمیگیری؟
جونکوک: نه لازم نیست
آلیس: باشه لباست اونجاست شاهزاده جونکوک سمته اتاق لباس ها رفت
کمی بعد با لباس راحتی سمته تخت رفت کتاب اش را برداشت و شروع به خاندان اش کرد آلیس هم رزرخ در اغوش اش بود و در گهواره اش قرار گذاشت
سمته تخت رفت و کنار شاهزاده نشست
آلیس: امروز خسته شدی
جونکوک: با روز های دیگه فرقی نداشت
آلیس با اخم گفت
@h41766101
۶.۲k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.