چندپارتی✨
وقتی میخواستی به یه سفرکاری بری ولی اون نمیزاشت تااینکه بعد یه مدت قبول میکنه که بری ولی بعد یک سال برمیگردی و...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متروخودکار توی دستشو روی میز گذاشت و مچ دستشو ماساژ داد..به ساعت یه نگاهی انداخت..ساعت ۲٠ رو نشون میداد...وسایلاشو برداشت و سمت ماشینش حرکت کرد.!
از زبان میچا...
امروز کارم طول کشید...چجوری باید به شوگا میگفتم که میخوام برم سفرکاری؟قبول نمیکنه...!
به خونه رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردمو باآسانسور به سمت بالا حرکت کردم...کلیدو چرخوندم و وارد شدم چراغارو روشن کردم...شوگا ساعت۱٠ میاد...رفتم اتاق لباسامو عوض کردم و یه آبی سروصورتم زدم،رفتم سمت آشپزخونه...چون خسته بودم یکم رامیون و کیمیچی درست کردم...مشغول بودم که دستی دورکمرم حلقه شد...ترسیدم میخواستم جیغ بزنم که...
(شوگا:ش میچا:م)
ش: هیشش! منم بیب.
م: هوفف شوگا ترسیدممم
خندید:به چه بویی میاد!
م: تا یه آبی به سروصورتت بزنی آمادس!
بوسه ای روی پیشونیم زدو رفت.
وسایلارو روی میزچیدم و نشستم...باید بهش میگفتم ولی قبول نمیکنه.
ش: خب من اومدم شروع کنیم!
م: عاممم...شوگا؟
ش: جانم؟
م: من قراره به یه سفرکاری برم.
همینطورکه داش میخورد گفت..
ش: اوکی باهم میریم
م: چی؟ اما...اما من باید تنهایی برم!
سرشو بالا آورد...
ش:پس نمیری...یا باهم یا هیچکدوم..
م: اما شوگا...
ش:...
(گایز ساری این مدت نبودم فردام نیستم ولی سعی میکنم هروق اومدم بنویسم)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متروخودکار توی دستشو روی میز گذاشت و مچ دستشو ماساژ داد..به ساعت یه نگاهی انداخت..ساعت ۲٠ رو نشون میداد...وسایلاشو برداشت و سمت ماشینش حرکت کرد.!
از زبان میچا...
امروز کارم طول کشید...چجوری باید به شوگا میگفتم که میخوام برم سفرکاری؟قبول نمیکنه...!
به خونه رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردمو باآسانسور به سمت بالا حرکت کردم...کلیدو چرخوندم و وارد شدم چراغارو روشن کردم...شوگا ساعت۱٠ میاد...رفتم اتاق لباسامو عوض کردم و یه آبی سروصورتم زدم،رفتم سمت آشپزخونه...چون خسته بودم یکم رامیون و کیمیچی درست کردم...مشغول بودم که دستی دورکمرم حلقه شد...ترسیدم میخواستم جیغ بزنم که...
(شوگا:ش میچا:م)
ش: هیشش! منم بیب.
م: هوفف شوگا ترسیدممم
خندید:به چه بویی میاد!
م: تا یه آبی به سروصورتت بزنی آمادس!
بوسه ای روی پیشونیم زدو رفت.
وسایلارو روی میزچیدم و نشستم...باید بهش میگفتم ولی قبول نمیکنه.
ش: خب من اومدم شروع کنیم!
م: عاممم...شوگا؟
ش: جانم؟
م: من قراره به یه سفرکاری برم.
همینطورکه داش میخورد گفت..
ش: اوکی باهم میریم
م: چی؟ اما...اما من باید تنهایی برم!
سرشو بالا آورد...
ش:پس نمیری...یا باهم یا هیچکدوم..
م: اما شوگا...
ش:...
(گایز ساری این مدت نبودم فردام نیستم ولی سعی میکنم هروق اومدم بنویسم)
۳.۲k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.