رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت چهل و یک
به سختی خود را به اتاق کایان رساندند که همزمان دنیز و آسلی از اتاق خارج شده و دنیز با دیدن کایان با صورتی خونآلود و کمری خم شده به سمتش دویده و گفت:
- ne oldu kardeşim
(داداش، چی شده؟)
کایان سرش را بلند کرده و گفت:
- Hiçbir şey, bira, hiçbir şey, iyiyim
(هیچی آبجیم هیچی، خوبم.)
اما دنیز شروع به گریه کرد و با سرعت کایان را بغل کرده و گفت:
- Neden bu hale geldin?
(چرا اینطوری شدی!)
کایان نفسی از روی درد کشید و گفت:
- Hiçbir şey olmadı diyorum, mavi gözlü!
(میگم هیچی نشده چشم آبی!)
به سختی وارد اتاق شده و آسیه کایان را روی تخت نشاند.
سریع دستمالی آورده و مشغول پاک کردن صورتش شد، سوگل همانجا پشت در ایستاده و از لای در به آنها خیره شده بود، همانطور که بسیار عصبانی بود، همانقدر هم از زخمی شدنش ناراحت شده بود، از خودخواهی فاتح اعصابش درهم بود، فاتح از کودکی دلش میخواست چیزی که میخواهد را به زور به دست آورد و باید حرف- حرف او میشد، چرا که همه چیز را به هم میریخت تا چیزی که میخواهد را بگیرد و زورش را به همه نشان دهد.
همیشه میگفت:
- حرف باید حرف من باشد!
سوگل سری تکان داد و افکار گذشته را از ذهنش دور کرد، هنوز از گوشه در کایان را مینگریست که با مظلومیت روی تخت نشسته و سرش پایین است و آسیه و سوزان درحال تمیز کردن صورتش و نوازش و نصیحت او هستند.
امل و دنیز نیز یک گوشه نشسته و درحال اشک ریختن بودند.
کایان رو به آسیه گفت:
- Anne lütfen git, biraz dinlenmek istiyorum
(مامان لطفا برید میخوام یکم استراحت کنم.) آسیه همانطور که نگاهش به زخمهای صورت کایان بود ازش پرسید:
- Ne olduğunu ve neden kavga ettiğini söylemek istemiyorsun
(نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد برای چی دعوا کردید )
کایان دستی روی شانهاش کشید و گفت:
- bırak anne
(ولش کن مامان.)
آسیه و امل در حالی که از جایشان برخاسته بودند به سمت در رفتند کایان رو به آسیه گفت:
- Anne, Seogil'e söyle bir dakikalığına buraya gelsin!
(مامان یه دقیقه میگین سئوگیل بیاد اینجا!)
آسیه در حالی که برمیگشت دستش را به کمرش زده و در حالی که یک ابرویش را بالا فرستاده بود گفت:
- Sohbet etmişsin oğlum, Sogol'u istiyorsun, aşağıda neler olduğuna neden bakmıyorsun? Senin yüzünden yatağa o şekilde düşen Hanım Teyze, şimdi Bektaş Amca da sana çok üzgün ve kızgın, lütfen başkalarının öfkesini daha fazla kışkırtacak bir şey yapma!
(تو چت شده پسر، سوگل رو میخوای چیکار نمیبینی پایین چه خبره؟ عمه خانوم که به خاطرتون اون طور روی تخت افتاده الان عمو بکتاش هم از دستتون خیلی ناراحت و خشمگینه لطفاً یه کاری نکن که خشم بقیه رو بیشتر از این برانگیخته کنی!)
سوگل سریع از کنار در کنار رفته و وارد اتاقش شد همان موقع آسیه و امل از اتاق بیرون آمدند پشت سرش دنیز نیز از اتاق خارج شد.
سوزان هنوز داخل اتاق بوده و نگاهش همانطور روی زخمهای کایان و کثیفی اتاق در حرکت بود.
از جایش برخاسته و یک به یک لباسهای به هم ریخته کایان را از روی زمین برداشته و تا کرد و درحالی که آنها را داخل ساکدستی قرار میداد گفت:
- Sabahki kavganın da bu çocukla olması mümkün değil mi?
(نکنه دعوای صبح هم با این پسره فاتح بوده؟)
کایان دستش را به صورتش گرفت سوزش بدی داخل دهانش حس میکرد و پای چشمش درد شدیدی داشت.
صورتش را کمی ماساژ داده و از آنجایی که سوزان را نزدیکترین کَس به خود میدانست، همه ماجرا را برایش تعریف کرد، سوزان اخم کرده و همانطور که به سمت کایان نزدیک میشد گفت:
- Bu çocuk çok kendini beğenmiş, bu büyük kavga boşuna olmuş, şu haline bak, elbiselerin yırtılmış, değiştir şu gömleği
(این پسره چهقدر از خود راضیه این دعوای بزرگ به خاطر هیچی اتفاق افتاده ببین وضعیتت رو، لباسهات هم پاره شده، بلندشو- بلندشو این پیراهن رو عوض کن.)
کایان که تقریباً روی تخت دراز کشیده بود کمی خود را جابجا کرده و در حالی که دست سوزان را میگرفت به کمکش از جایش برخاست پیراهن را با یک حرکت از تنش درآورده و روی زمین انداخت و در حالی که پیراهن جدید را از سوزان میگرفت گفت:
- Bekle, duş alacağım
صبر کن برم یه دوش بگیرم.
سوزان لباس پاره و کثیف را از روی زمین برداشت همانحین کایان دوباره گفت:
- Lütfen balkon kapısını açın, sıcaktan boğuldum
(لطفاً در بالکن رو باز بزار خفه شدم از گرما) سوزان در بالکن را باز کرده و از اتاق خارج شد.
به سختی خود را به اتاق کایان رساندند که همزمان دنیز و آسلی از اتاق خارج شده و دنیز با دیدن کایان با صورتی خونآلود و کمری خم شده به سمتش دویده و گفت:
- ne oldu kardeşim
(داداش، چی شده؟)
کایان سرش را بلند کرده و گفت:
- Hiçbir şey, bira, hiçbir şey, iyiyim
(هیچی آبجیم هیچی، خوبم.)
اما دنیز شروع به گریه کرد و با سرعت کایان را بغل کرده و گفت:
- Neden bu hale geldin?
(چرا اینطوری شدی!)
کایان نفسی از روی درد کشید و گفت:
- Hiçbir şey olmadı diyorum, mavi gözlü!
(میگم هیچی نشده چشم آبی!)
به سختی وارد اتاق شده و آسیه کایان را روی تخت نشاند.
سریع دستمالی آورده و مشغول پاک کردن صورتش شد، سوگل همانجا پشت در ایستاده و از لای در به آنها خیره شده بود، همانطور که بسیار عصبانی بود، همانقدر هم از زخمی شدنش ناراحت شده بود، از خودخواهی فاتح اعصابش درهم بود، فاتح از کودکی دلش میخواست چیزی که میخواهد را به زور به دست آورد و باید حرف- حرف او میشد، چرا که همه چیز را به هم میریخت تا چیزی که میخواهد را بگیرد و زورش را به همه نشان دهد.
همیشه میگفت:
- حرف باید حرف من باشد!
سوگل سری تکان داد و افکار گذشته را از ذهنش دور کرد، هنوز از گوشه در کایان را مینگریست که با مظلومیت روی تخت نشسته و سرش پایین است و آسیه و سوزان درحال تمیز کردن صورتش و نوازش و نصیحت او هستند.
امل و دنیز نیز یک گوشه نشسته و درحال اشک ریختن بودند.
کایان رو به آسیه گفت:
- Anne lütfen git, biraz dinlenmek istiyorum
(مامان لطفا برید میخوام یکم استراحت کنم.) آسیه همانطور که نگاهش به زخمهای صورت کایان بود ازش پرسید:
- Ne olduğunu ve neden kavga ettiğini söylemek istemiyorsun
(نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد برای چی دعوا کردید )
کایان دستی روی شانهاش کشید و گفت:
- bırak anne
(ولش کن مامان.)
آسیه و امل در حالی که از جایشان برخاسته بودند به سمت در رفتند کایان رو به آسیه گفت:
- Anne, Seogil'e söyle bir dakikalığına buraya gelsin!
(مامان یه دقیقه میگین سئوگیل بیاد اینجا!)
آسیه در حالی که برمیگشت دستش را به کمرش زده و در حالی که یک ابرویش را بالا فرستاده بود گفت:
- Sohbet etmişsin oğlum, Sogol'u istiyorsun, aşağıda neler olduğuna neden bakmıyorsun? Senin yüzünden yatağa o şekilde düşen Hanım Teyze, şimdi Bektaş Amca da sana çok üzgün ve kızgın, lütfen başkalarının öfkesini daha fazla kışkırtacak bir şey yapma!
(تو چت شده پسر، سوگل رو میخوای چیکار نمیبینی پایین چه خبره؟ عمه خانوم که به خاطرتون اون طور روی تخت افتاده الان عمو بکتاش هم از دستتون خیلی ناراحت و خشمگینه لطفاً یه کاری نکن که خشم بقیه رو بیشتر از این برانگیخته کنی!)
سوگل سریع از کنار در کنار رفته و وارد اتاقش شد همان موقع آسیه و امل از اتاق بیرون آمدند پشت سرش دنیز نیز از اتاق خارج شد.
سوزان هنوز داخل اتاق بوده و نگاهش همانطور روی زخمهای کایان و کثیفی اتاق در حرکت بود.
از جایش برخاسته و یک به یک لباسهای به هم ریخته کایان را از روی زمین برداشته و تا کرد و درحالی که آنها را داخل ساکدستی قرار میداد گفت:
- Sabahki kavganın da bu çocukla olması mümkün değil mi?
(نکنه دعوای صبح هم با این پسره فاتح بوده؟)
کایان دستش را به صورتش گرفت سوزش بدی داخل دهانش حس میکرد و پای چشمش درد شدیدی داشت.
صورتش را کمی ماساژ داده و از آنجایی که سوزان را نزدیکترین کَس به خود میدانست، همه ماجرا را برایش تعریف کرد، سوزان اخم کرده و همانطور که به سمت کایان نزدیک میشد گفت:
- Bu çocuk çok kendini beğenmiş, bu büyük kavga boşuna olmuş, şu haline bak, elbiselerin yırtılmış, değiştir şu gömleği
(این پسره چهقدر از خود راضیه این دعوای بزرگ به خاطر هیچی اتفاق افتاده ببین وضعیتت رو، لباسهات هم پاره شده، بلندشو- بلندشو این پیراهن رو عوض کن.)
کایان که تقریباً روی تخت دراز کشیده بود کمی خود را جابجا کرده و در حالی که دست سوزان را میگرفت به کمکش از جایش برخاست پیراهن را با یک حرکت از تنش درآورده و روی زمین انداخت و در حالی که پیراهن جدید را از سوزان میگرفت گفت:
- Bekle, duş alacağım
صبر کن برم یه دوش بگیرم.
سوزان لباس پاره و کثیف را از روی زمین برداشت همانحین کایان دوباره گفت:
- Lütfen balkon kapısını açın, sıcaktan boğuldum
(لطفاً در بالکن رو باز بزار خفه شدم از گرما) سوزان در بالکن را باز کرده و از اتاق خارج شد.
۲.۰k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.