لایک یادتون نره تازه زود ترم گذاشتم
ازدواج اجباری
پارت سوم
هانا: چی؟ گفتی شنیدی؟
که صدای در اومد...
بابا: پرنسسم...
هانا: وااای باباجوووون..
که با دیدن بابام.. اشک توی چشام جمع شده و از خوشحالی محکم پریدم بغلش...
بابا: هنوزم همون پرنسسی برااام..
بعد کلی بغل و حرف زدن بابام مامانمو صدا زد...
بابا: میخوام راجب یک موضوعی باهاتون حرف بزنم..
مامان: جانم؟ بگو؟
بابا: راستش قراره با شرکت اقای جعون شراکت دائم داشته باشیممم...
مامان: خب اینکه خیلی خوبه..
بابا: مشکلی که ندارین باهاش؟
هانا: نههه من که ندارممم شرکت خوبیه.. تازه قراره منم یکم بیام پیشتون..
بابا: پس خیلی خوبه که تو هم دوست داری.. اها راستی بهم زنگ زدن و امشب شام دعوتمون کردن.. انگار پسرشون از خارج برگشته.. دیدیش هانا؟
هانا: نه واسه چی ببینم... خخخ
بابا: عجیبه...
مامان: چی عجیبه؟
بابا: هیچی.. من برم یه سر به شرکت بزنم زوود میام شما هم حاضر باشید...
مامان: باشه خودتو خسته نکن..
هانا: هففف... منم میرم تو اتاقمم..
توی اتاق نشسته بودم. داشتم سریالمو میدیدمم.. غرق سریال بوودم که مامان اومد تو اتاق...
هانا: اه بوسش کن دیگهههه... پسره ی پرووو
مامان: با کی؟ داری سریال میبینی؟
هانا: اره چیزی شده؟
مامان: چقدر بهت بگم اینا رو نبین روت تاثیر میزاره.. بلایی سر پسرا میاری..
هانا: خخخ... معلومه
مامان: چی؟
هانا: نه چیزه الکی گفتم
مامان: خیلی خب شوخی بسته زود حاضر شوو بابات الان میاد..
هانا: باش..
مامان رفت بیرون و منم رفتم سمت کمدمو یک لباس انتخاب کردم
یکم ارایش کردم و لباسمو پوشیدم و رفتم پایین..
مامان: حاضری؟ بریم؟
هانا: اوم..
ـــــــــــــــــ
توی ماشین نشسته بودمو به بیرون خیره شده بودم... صدای هدفون هم زیاد کرده بودم و اهنگ مورد علاقم رو گوش میدادم...
نزدیک خونه جعون شدیمم...
وقتی رسیدیم طبق همیشه رفتم روی یکی از مبل ها نشستمم و سرمو کردم توی گوشی..
که با صدای یه نفر برگشتم سمت مامان بابام..
کوک: سلام اقای کیم..
بابا: خیلی بزرگ شدی از موقعی که دیگه ندیدمت خیلی بزرگ تر شدی..
کوک: .. شما هم خیلی تغییر کردین..
واااای این.. این همون پسره که توی دانشگاه اومده بوده... اره.. خودشه.. جونگ کوک... اجوشی گفت اشناست.. ای کاش جدی میگرفتممم...
از دیدن چهره کوک خیلی شوکه شده بودمو از اونجا بلند شدممم... رفتم توی اشپز خونه..
خدمتکار: چیزی شده؟
هانا: اون.. اون پسرهه.. جونگ کوکه اسمش؟ یا من اشتب دیدم؟
خدمتکار: درسته اقای جونگ کوک از امریکا برگشتن چند روزی میشه.
هانا: واااای خدااااا.... حالا ولش کن wc کجاست؟
خدمتکار: راه روی اول سمت راست..
هانا: اوک ممنون
با حالت خیلی عصبی رفتم توی wc به اینه خیره شده بودم....
هانا: حالا چیکار کنم؟ نمیتونم که تا اخر اینجا باشممم باید برم به روی خودمم نیارمم.. که میشناسمش اره.. هانا تو میتونی..
اومدم بیرون و رفتم سمت مامان بابام که همشون نشسته بودن.. که حرف بابای کوک باعث شد سرجام واستممم...
بابای کوک: خب به نظرم برای پایدار بودن صلح بین شرکت ما و شما بهتره که...
بابا: به نظرتون بهتر نیست یک کار دیگه ای بکنیم؟
کوک: بابا چیزی شده؟
بابای کوک: مطمعنم هانا و کوک میتونن با هم باشن..
که از حرفشون فهمیدم واقعا اوضاع جدیه و رفتم جلو نشستمم..
نگاهمو دادم به کوک که با حالت تعجب بهم سلام کرد..
ادامه دارد...
پارت سوم
هانا: چی؟ گفتی شنیدی؟
که صدای در اومد...
بابا: پرنسسم...
هانا: وااای باباجوووون..
که با دیدن بابام.. اشک توی چشام جمع شده و از خوشحالی محکم پریدم بغلش...
بابا: هنوزم همون پرنسسی برااام..
بعد کلی بغل و حرف زدن بابام مامانمو صدا زد...
بابا: میخوام راجب یک موضوعی باهاتون حرف بزنم..
مامان: جانم؟ بگو؟
بابا: راستش قراره با شرکت اقای جعون شراکت دائم داشته باشیممم...
مامان: خب اینکه خیلی خوبه..
بابا: مشکلی که ندارین باهاش؟
هانا: نههه من که ندارممم شرکت خوبیه.. تازه قراره منم یکم بیام پیشتون..
بابا: پس خیلی خوبه که تو هم دوست داری.. اها راستی بهم زنگ زدن و امشب شام دعوتمون کردن.. انگار پسرشون از خارج برگشته.. دیدیش هانا؟
هانا: نه واسه چی ببینم... خخخ
بابا: عجیبه...
مامان: چی عجیبه؟
بابا: هیچی.. من برم یه سر به شرکت بزنم زوود میام شما هم حاضر باشید...
مامان: باشه خودتو خسته نکن..
هانا: هففف... منم میرم تو اتاقمم..
توی اتاق نشسته بودم. داشتم سریالمو میدیدمم.. غرق سریال بوودم که مامان اومد تو اتاق...
هانا: اه بوسش کن دیگهههه... پسره ی پرووو
مامان: با کی؟ داری سریال میبینی؟
هانا: اره چیزی شده؟
مامان: چقدر بهت بگم اینا رو نبین روت تاثیر میزاره.. بلایی سر پسرا میاری..
هانا: خخخ... معلومه
مامان: چی؟
هانا: نه چیزه الکی گفتم
مامان: خیلی خب شوخی بسته زود حاضر شوو بابات الان میاد..
هانا: باش..
مامان رفت بیرون و منم رفتم سمت کمدمو یک لباس انتخاب کردم
یکم ارایش کردم و لباسمو پوشیدم و رفتم پایین..
مامان: حاضری؟ بریم؟
هانا: اوم..
ـــــــــــــــــ
توی ماشین نشسته بودمو به بیرون خیره شده بودم... صدای هدفون هم زیاد کرده بودم و اهنگ مورد علاقم رو گوش میدادم...
نزدیک خونه جعون شدیمم...
وقتی رسیدیم طبق همیشه رفتم روی یکی از مبل ها نشستمم و سرمو کردم توی گوشی..
که با صدای یه نفر برگشتم سمت مامان بابام..
کوک: سلام اقای کیم..
بابا: خیلی بزرگ شدی از موقعی که دیگه ندیدمت خیلی بزرگ تر شدی..
کوک: .. شما هم خیلی تغییر کردین..
واااای این.. این همون پسره که توی دانشگاه اومده بوده... اره.. خودشه.. جونگ کوک... اجوشی گفت اشناست.. ای کاش جدی میگرفتممم...
از دیدن چهره کوک خیلی شوکه شده بودمو از اونجا بلند شدممم... رفتم توی اشپز خونه..
خدمتکار: چیزی شده؟
هانا: اون.. اون پسرهه.. جونگ کوکه اسمش؟ یا من اشتب دیدم؟
خدمتکار: درسته اقای جونگ کوک از امریکا برگشتن چند روزی میشه.
هانا: واااای خدااااا.... حالا ولش کن wc کجاست؟
خدمتکار: راه روی اول سمت راست..
هانا: اوک ممنون
با حالت خیلی عصبی رفتم توی wc به اینه خیره شده بودم....
هانا: حالا چیکار کنم؟ نمیتونم که تا اخر اینجا باشممم باید برم به روی خودمم نیارمم.. که میشناسمش اره.. هانا تو میتونی..
اومدم بیرون و رفتم سمت مامان بابام که همشون نشسته بودن.. که حرف بابای کوک باعث شد سرجام واستممم...
بابای کوک: خب به نظرم برای پایدار بودن صلح بین شرکت ما و شما بهتره که...
بابا: به نظرتون بهتر نیست یک کار دیگه ای بکنیم؟
کوک: بابا چیزی شده؟
بابای کوک: مطمعنم هانا و کوک میتونن با هم باشن..
که از حرفشون فهمیدم واقعا اوضاع جدیه و رفتم جلو نشستمم..
نگاهمو دادم به کوک که با حالت تعجب بهم سلام کرد..
ادامه دارد...
۱۴.۲k
۰۳ آبان ۱۴۰۲