روزگار روانی
پارت۹
کوک:چی میگی
تهیونگ:با ات چیکار کردی(داد)
کوک:چی میگی تو کی
تهیونگ:من شوهرشم(داد)
کوک:پس تو شوهرشی اره کجا بودی وقتی ات تیر خورد ها(کوک یغه تهیونگ میگیره)
تهیونگ:چی
کوک:اره وقتی خواهر من داشت تیر میخورد کجا بودی ها (داد)
تهیونگ :تیر خورد ؟
کوک:اره(داد و ولش کرد )
تهیونگ:حالش حالش خوبه(هنگ)
کوک:معلوم نیست نه (داد)
پرستار:آقایون کل بیمارستان گذاشتین رو سرتون
کوک:ببخشید
تو شک بودم یعنی چی کی به ات شلیک کرده من احمق من احمق دیدم ات بهم زنگ میزنه دیدم ات ده بار بهم زنگ میزنه تنها کاری که کردم گوشی رو سایلنت کردم من چرا اینکار کردم شاید اگه جواب میدادم ات اینجوری نمیشد چرا همچین کاری کردم سرم گذاشتم روی دیوار و نشستم که چشمام بسته شد و خواب افتادم که با صدای یه نفر بیدار شدم دکتر بود
دکتر:شما همراهشونین
تهیونگ:بله بله
دکتر : متاسفانه خانوم کیم ات فوت کردن
تهیونگ:چی
دکتر:تسلیت میگم
تهیونگ:یعنی چی
دکتر:متاسفم
دکتر رفت و بعد چند دقیقه یک تخت که یه بیمار داشت و روش پارچه پهن کرده بودن آوردن بیرون با تردید رفتم سمتش و با تردید پارچه رو برداشتم که چیزی که نباید میدیدم دیدم ات بود ات من فرشته من کسی که بدون اون نمیتونم زندگی کنم بغلش کردم هنوز بوی بهشت میداد هنوز بوی زندگی میداد ولی چه فایده که دیگه این بو رو به خاطر یه اشتباه از دست دادم چه فایده که دیگه این بورو ندارم این فرشته من که با من بود بالاشو باز کرد و رفت دیگه نمیتونستم خنده هاش دیونه بازیاش ببینم
تهیونگ:ات لطفا بیدار شو لطفا لطفا بیدار شو لطفا (داد گریه )
رفتم تا برای آخرین بار ات ببینم دیدنش که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود دیگه آنقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمام خشک خشک شده بود کنار ات نشستم رو زمین( یه پاش تو خودش جمع کرد و پای دیگشو دراز کرده و دستشو گذاشته روی پایی که جمع کرده )
تهیونگ:ببخشید ات ببخشید که به خاطر اینکه نتونستم مراقبت باشم ازدستت دادم ببخشید که ناراحتت کردم ببخشید که عذابت دادم متاسفم ات
اومدم بیرون رفتم پشت بوم بیمارستان لبه دیوار نشسته بودم و خاطراتم مرور کردم میخواستم خودمو بندازم که.....
کوک:چی میگی
تهیونگ:با ات چیکار کردی(داد)
کوک:چی میگی تو کی
تهیونگ:من شوهرشم(داد)
کوک:پس تو شوهرشی اره کجا بودی وقتی ات تیر خورد ها(کوک یغه تهیونگ میگیره)
تهیونگ:چی
کوک:اره وقتی خواهر من داشت تیر میخورد کجا بودی ها (داد)
تهیونگ :تیر خورد ؟
کوک:اره(داد و ولش کرد )
تهیونگ:حالش حالش خوبه(هنگ)
کوک:معلوم نیست نه (داد)
پرستار:آقایون کل بیمارستان گذاشتین رو سرتون
کوک:ببخشید
تو شک بودم یعنی چی کی به ات شلیک کرده من احمق من احمق دیدم ات بهم زنگ میزنه دیدم ات ده بار بهم زنگ میزنه تنها کاری که کردم گوشی رو سایلنت کردم من چرا اینکار کردم شاید اگه جواب میدادم ات اینجوری نمیشد چرا همچین کاری کردم سرم گذاشتم روی دیوار و نشستم که چشمام بسته شد و خواب افتادم که با صدای یه نفر بیدار شدم دکتر بود
دکتر:شما همراهشونین
تهیونگ:بله بله
دکتر : متاسفانه خانوم کیم ات فوت کردن
تهیونگ:چی
دکتر:تسلیت میگم
تهیونگ:یعنی چی
دکتر:متاسفم
دکتر رفت و بعد چند دقیقه یک تخت که یه بیمار داشت و روش پارچه پهن کرده بودن آوردن بیرون با تردید رفتم سمتش و با تردید پارچه رو برداشتم که چیزی که نباید میدیدم دیدم ات بود ات من فرشته من کسی که بدون اون نمیتونم زندگی کنم بغلش کردم هنوز بوی بهشت میداد هنوز بوی زندگی میداد ولی چه فایده که دیگه این بو رو به خاطر یه اشتباه از دست دادم چه فایده که دیگه این بورو ندارم این فرشته من که با من بود بالاشو باز کرد و رفت دیگه نمیتونستم خنده هاش دیونه بازیاش ببینم
تهیونگ:ات لطفا بیدار شو لطفا لطفا بیدار شو لطفا (داد گریه )
رفتم تا برای آخرین بار ات ببینم دیدنش که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود دیگه آنقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمام خشک خشک شده بود کنار ات نشستم رو زمین( یه پاش تو خودش جمع کرد و پای دیگشو دراز کرده و دستشو گذاشته روی پایی که جمع کرده )
تهیونگ:ببخشید ات ببخشید که به خاطر اینکه نتونستم مراقبت باشم ازدستت دادم ببخشید که ناراحتت کردم ببخشید که عذابت دادم متاسفم ات
اومدم بیرون رفتم پشت بوم بیمارستان لبه دیوار نشسته بودم و خاطراتم مرور کردم میخواستم خودمو بندازم که.....
۵.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.