pawn/ پارت ۱۰
اسلاید بعد: ا/ت
امیلی: منظورم این نبود ا/ت... یه لحظه وایسا...
از زبان امیلی:
به تمنای من بلاخره ایستاد...برگشت و با لحن شاکیانه گفت: خب...
وایسادم...
چی میخوای؟!!
تو صورتش که دقیق شدم دیدم داره گریه میکنه!...
چشماش خیس بود...
اولین بار بود ک اشکشو میدیدم...تعجب کردم...
_ گریه میکنی؟!
عجیبه!
بخاطر همچین مسئله پیش پا افتاده ای گریه میکنی؟!
دستی به چشماش کشید:
پیش پا افتاده نیست...تو هیچی نمیدونی!
امیلی: اکی دارلینگ...میرم ب پسره میگم... نمیذارم دیگه نزدیکت بشه...من میشناسمش...حالا بیا بریم داخل...
ولی ا/ت امتناع کرد!... دوباره راه افتاد که بره: نه... مودم خراب شد...امشب دیگه نمیتونم بمونم...فعلا
امیلی: مطمئنی میتونی رانندگی کنی؟
ا/ت: میتونم... مشکلی نیس...
از زبان ا/ت:
سوار ماشین شدم...یه دستمال برداشتم و چشمامو پاک کردم...حرکت کردم... به خودم قول دادم جلوی چشم کسی گریه نکنم...اما این پسر لعنتی احساساتمو جریحه دار کرد... اما کسی جای تهیونگ منو نمیگیره...من از تهیونگ جدا نشدم...هر ثانیه...هر دقیقه تو ذهنم باهاش وقت میگذرونم...اون کنارمه... حسش میکنم...
باید خودمو کنترل کنم... طوری که انگار اتفاقی نیفتاده...
از زبان چانیول:
آبا بخاطر نبودن ا/ت عصبانی بود!...سر میز نشسته بودیم...شام میخوردیم...که یهو صدای ماشین اومد...ا/ت بود...اومد داخل...همونطور که نشسته بودیم آبا صداش زد: حالا که زود اومدی بیا شام بخور...بعدش صحبت میکنیم...
ا/ت اهمیتی نداد!
فقط گفت گرسنه نیستم و رفت تو اتاقش... گرچه آبا عصبانی بود...اما دیگه فهمیده بود درگیر شدن با ا/ت یه کار بیهودس!...پس ساکت موند... اینکه آبا رو نادیده گرفت باعث شد از کوره در برم!.. از سر جام پاشدم که آبا گفت: ولش کن چانیول...بدتر میشه...
_فقط باهاش حرف میزنم...دعوا نمیکنیم...
رفتم طبقه بالا... در زدم و رفتم داخل...داشت از داخل کمدش لباس بیرون میاورد...
_ من که نگفتم بیای داخل...حالا که برای اولین بار در زدی صبر میکردی جوابمم بشنوی...
نزدیکتر رفتم... تا یه قدمیش...
_ا/ت... باهات دعوا ندارم... فقط میخوام بدونم کجا بودی که انقد بوی الکل و دود سیگار میدی...
پوزخندی زد: فقط یکم خوردم...اما نترس...سیگار نکشیدم...هنوز انقد پیشرفت نکردم!
چانیول: خیلی سرکش شدی!...
خجالت نمیکشی؟!
فکر آبروی خانوادتو نمیکنی؟!
در شان خانواده نیست ک اینطور رفتار کنی... تو یه دختر اصیلی
_ممکنه بدونم برای چی باید به فکر آبروی شما باشم؟!
مگه شما به فکر دل من بودین؟!
وقتی این حرفو زد...زبونم بند اومد...حرفی در جوابش نداشتم...
ا/ت عجیب شده بود!... موقع گفتن چنین جمله دردناکی بازم مسلط صحبت میکرد...بر خلاف همیشه صداش نلرزید...چشماشم اشک آلود نشد...اون لحظه برای اولین بار...
عمیقا از نگاهش ترسیدم!
سعی کردم نشون ندم...با عصبانیت نگاهش کردم: خیلی وقیحی!... متاسفم
ا/ت: عه؟ نه بابا... میتونی بابتش بهم سیلی بزنی... دیگه نه دردم میاد...و نه گریه میکنم! تلخ خندید: حتی ازت دلخورم نمیشم...به هرحال برادر بزرگترمی...نگرانمی...
در جوابش سری به نشانه تاسف تکون دادم... از اتاقش بیرون اومدم...
از زبان ا/ت:
وقتی چانیول از اتاقم بیرون رفت لباسمو عوض کردم...خودمو انداختم رو تخت... وقتی از سئول اومدیم هرچی از تهیونگ به یادگار داشتم رو ازم گرفتن...فقط گردنبند توی گردنم رو تونستم نگه دارم...نمیدونستن این هدیه تهیونگه...هیچوقت از گردنم بیرونش نیاوردم...هر شب دستم به گردنبندم بود... توی مشتم میگرفتمش و به تهیونگ فکر میکردم... انقد با خودم حرف میزدم که خوابم میبرد...امشبم...مثل همیشه...
از زبان تهیونگ:
یه خونه تنهایی اجاره کرده بودم توی لندن... نمیتونستم با همکلاسیام هم خونه بشم...
یه آلبوم عکس قدیمی داشتم... همه عکسایی که با خانوادم گرفته بودم... یا با دوستام رو توش جمع کرده بودم... اما بیشتر عکساش منو ا/ت بودیم... همه عکسایی که دوتایی گرفته بودیم رو پوستر کردم و زدم به دیوار اتاقم... این اتاق تنها جایی بود که میتونستم توش آرامش داشته باشم.... نمیدونم قراره چی بشه...اما به امید دیدن دوبارش زندگی میکنم...هر چند سال که نیاز باشه صبر میکنم....
امیلی: منظورم این نبود ا/ت... یه لحظه وایسا...
از زبان امیلی:
به تمنای من بلاخره ایستاد...برگشت و با لحن شاکیانه گفت: خب...
وایسادم...
چی میخوای؟!!
تو صورتش که دقیق شدم دیدم داره گریه میکنه!...
چشماش خیس بود...
اولین بار بود ک اشکشو میدیدم...تعجب کردم...
_ گریه میکنی؟!
عجیبه!
بخاطر همچین مسئله پیش پا افتاده ای گریه میکنی؟!
دستی به چشماش کشید:
پیش پا افتاده نیست...تو هیچی نمیدونی!
امیلی: اکی دارلینگ...میرم ب پسره میگم... نمیذارم دیگه نزدیکت بشه...من میشناسمش...حالا بیا بریم داخل...
ولی ا/ت امتناع کرد!... دوباره راه افتاد که بره: نه... مودم خراب شد...امشب دیگه نمیتونم بمونم...فعلا
امیلی: مطمئنی میتونی رانندگی کنی؟
ا/ت: میتونم... مشکلی نیس...
از زبان ا/ت:
سوار ماشین شدم...یه دستمال برداشتم و چشمامو پاک کردم...حرکت کردم... به خودم قول دادم جلوی چشم کسی گریه نکنم...اما این پسر لعنتی احساساتمو جریحه دار کرد... اما کسی جای تهیونگ منو نمیگیره...من از تهیونگ جدا نشدم...هر ثانیه...هر دقیقه تو ذهنم باهاش وقت میگذرونم...اون کنارمه... حسش میکنم...
باید خودمو کنترل کنم... طوری که انگار اتفاقی نیفتاده...
از زبان چانیول:
آبا بخاطر نبودن ا/ت عصبانی بود!...سر میز نشسته بودیم...شام میخوردیم...که یهو صدای ماشین اومد...ا/ت بود...اومد داخل...همونطور که نشسته بودیم آبا صداش زد: حالا که زود اومدی بیا شام بخور...بعدش صحبت میکنیم...
ا/ت اهمیتی نداد!
فقط گفت گرسنه نیستم و رفت تو اتاقش... گرچه آبا عصبانی بود...اما دیگه فهمیده بود درگیر شدن با ا/ت یه کار بیهودس!...پس ساکت موند... اینکه آبا رو نادیده گرفت باعث شد از کوره در برم!.. از سر جام پاشدم که آبا گفت: ولش کن چانیول...بدتر میشه...
_فقط باهاش حرف میزنم...دعوا نمیکنیم...
رفتم طبقه بالا... در زدم و رفتم داخل...داشت از داخل کمدش لباس بیرون میاورد...
_ من که نگفتم بیای داخل...حالا که برای اولین بار در زدی صبر میکردی جوابمم بشنوی...
نزدیکتر رفتم... تا یه قدمیش...
_ا/ت... باهات دعوا ندارم... فقط میخوام بدونم کجا بودی که انقد بوی الکل و دود سیگار میدی...
پوزخندی زد: فقط یکم خوردم...اما نترس...سیگار نکشیدم...هنوز انقد پیشرفت نکردم!
چانیول: خیلی سرکش شدی!...
خجالت نمیکشی؟!
فکر آبروی خانوادتو نمیکنی؟!
در شان خانواده نیست ک اینطور رفتار کنی... تو یه دختر اصیلی
_ممکنه بدونم برای چی باید به فکر آبروی شما باشم؟!
مگه شما به فکر دل من بودین؟!
وقتی این حرفو زد...زبونم بند اومد...حرفی در جوابش نداشتم...
ا/ت عجیب شده بود!... موقع گفتن چنین جمله دردناکی بازم مسلط صحبت میکرد...بر خلاف همیشه صداش نلرزید...چشماشم اشک آلود نشد...اون لحظه برای اولین بار...
عمیقا از نگاهش ترسیدم!
سعی کردم نشون ندم...با عصبانیت نگاهش کردم: خیلی وقیحی!... متاسفم
ا/ت: عه؟ نه بابا... میتونی بابتش بهم سیلی بزنی... دیگه نه دردم میاد...و نه گریه میکنم! تلخ خندید: حتی ازت دلخورم نمیشم...به هرحال برادر بزرگترمی...نگرانمی...
در جوابش سری به نشانه تاسف تکون دادم... از اتاقش بیرون اومدم...
از زبان ا/ت:
وقتی چانیول از اتاقم بیرون رفت لباسمو عوض کردم...خودمو انداختم رو تخت... وقتی از سئول اومدیم هرچی از تهیونگ به یادگار داشتم رو ازم گرفتن...فقط گردنبند توی گردنم رو تونستم نگه دارم...نمیدونستن این هدیه تهیونگه...هیچوقت از گردنم بیرونش نیاوردم...هر شب دستم به گردنبندم بود... توی مشتم میگرفتمش و به تهیونگ فکر میکردم... انقد با خودم حرف میزدم که خوابم میبرد...امشبم...مثل همیشه...
از زبان تهیونگ:
یه خونه تنهایی اجاره کرده بودم توی لندن... نمیتونستم با همکلاسیام هم خونه بشم...
یه آلبوم عکس قدیمی داشتم... همه عکسایی که با خانوادم گرفته بودم... یا با دوستام رو توش جمع کرده بودم... اما بیشتر عکساش منو ا/ت بودیم... همه عکسایی که دوتایی گرفته بودیم رو پوستر کردم و زدم به دیوار اتاقم... این اتاق تنها جایی بود که میتونستم توش آرامش داشته باشم.... نمیدونم قراره چی بشه...اما به امید دیدن دوبارش زندگی میکنم...هر چند سال که نیاز باشه صبر میکنم....
۱۹.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.