راکون کچولو مو صورتی p۶۹
چشمام رو باز کردم یه پارچه سفید روی صورتم بود کنارش زدم و آروم نشستم توی بیمارستان بودم
پرستاری که توی اتاق بودش سریع به سمت من اومد چجوری خوشحال شد که انگار یک مرده زنده شده
ماسک اکسیژن روی صورتم بود اذیتم میکرد...
میخواستم به پرستار بگم که درش بیاره اما اون رفته بود با این حال طولی نکشید که با کلی دکتر و پرستار دیگه سر رسید همه جور عجیبی هیجان زده بودند یکی تلفن رو برداشته بود و داشت با یکی تماس میگرفت یکی بدنم رو چک میکرد و دیگری هم کمکش میکرد
مگه چه مدتی بی هوش بودم؟
خواستم ماسک اکسیژن رو در بیارم که پرستار جلومو گرفت با سر ازش دلیلشو پرسیدم اما اون جوری نگام کرد که انگار یه احمقم
نگاهی به دستام انداختم اوه پس به خواطر این بودش یه سرم به دستم وصل بود نباید تکونش میدادم چون ممکن بود که رگ دستم پاره بشه
با خودم گفتم که اصلا ولش کن چند دقیقه بعد بابا و داداشم اومدن مثل اینکه چون توی بخش ICU بودم نمیتونستن بیان پیشم پس فقط از پشت شیشه برام دست تکون دادن اون دستم که سرم بهش وصل نبود رو بلند کردم و منم براشون دست تکون دادم
یکی از پرستار ها گفت:«خیلی خوبه که بالاخره بیدار شدی تقریبا همه امیدمون رو از دست داده بودیم یکی دو روز دیگه هم پیش ما میمونی و بعدش میتونی از اینجا مرخص بشی»
دستم که هنوز بالا بود و داشتم واسه بابام و داداشم تکون میدادمش رو آوردم پایین و نگاهمو از داداشم و بابام گرفتم و با تعجب به پرستار خیره شدم
بالاخره؟مگه چه مدتی بیهوش بودم؟چرا امیدشون رو از دست داده بودن؟
اینا فقط چندتا از سوالاتی بود که میخواستم بپرسم اما حس حرف زدن هم نداشتم دوباره نگاهمو به بابام و داداشم دوختم بابام با یه لبخند اشک آلود دستشو به شیشه چسبونده بود و داداشم هم یه گوشه وایساده بود نمیتونستم صورتش رو ببینم اما پشتش میلرزید
حس میکنم حالشون خوب نیست یکسری چیزا هست که واقعا میخوام بدونمش اما الان نمیتونم بگمشون پرستار گفت یکی دو روز دیگه اونجا میمونم؟ فکر کنم بتونم تو این مدت ازشون بپرسم
یکی دو ساعت بعد منو از بخش ICU بیرون بردن و داخل یه اتاق معمولی از بیمارستان گذاشتن
ساعت ملاقات تموم شده بود پس نمیتونستم بابام و داداشم رو تا فردا ببینم
الان حالم بهتر شده و گفتن میتونم ماسک اکسیژن رو در بیارم
خوبه فکر کنم الان وقت خوب برای سر در آوردن از ماجرا باشه میتونم ازشون بپرسم که چه اتفاقی افتاده نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۰ شب بوددددد با دیدن ساعت حسابی شوکه شدم یعنی از اون موقع بی هوش شده بودم تا الان؟
یک دقیقه صبر کن...از کدوم موقع؟یادمه که یه اتفاقی افتاده بود اما یادم نیست که چی بود... در هر صورت میدونم که الان حسابی گرسنم
پرستاری که توی اتاق بودش سریع به سمت من اومد چجوری خوشحال شد که انگار یک مرده زنده شده
ماسک اکسیژن روی صورتم بود اذیتم میکرد...
میخواستم به پرستار بگم که درش بیاره اما اون رفته بود با این حال طولی نکشید که با کلی دکتر و پرستار دیگه سر رسید همه جور عجیبی هیجان زده بودند یکی تلفن رو برداشته بود و داشت با یکی تماس میگرفت یکی بدنم رو چک میکرد و دیگری هم کمکش میکرد
مگه چه مدتی بی هوش بودم؟
خواستم ماسک اکسیژن رو در بیارم که پرستار جلومو گرفت با سر ازش دلیلشو پرسیدم اما اون جوری نگام کرد که انگار یه احمقم
نگاهی به دستام انداختم اوه پس به خواطر این بودش یه سرم به دستم وصل بود نباید تکونش میدادم چون ممکن بود که رگ دستم پاره بشه
با خودم گفتم که اصلا ولش کن چند دقیقه بعد بابا و داداشم اومدن مثل اینکه چون توی بخش ICU بودم نمیتونستن بیان پیشم پس فقط از پشت شیشه برام دست تکون دادن اون دستم که سرم بهش وصل نبود رو بلند کردم و منم براشون دست تکون دادم
یکی از پرستار ها گفت:«خیلی خوبه که بالاخره بیدار شدی تقریبا همه امیدمون رو از دست داده بودیم یکی دو روز دیگه هم پیش ما میمونی و بعدش میتونی از اینجا مرخص بشی»
دستم که هنوز بالا بود و داشتم واسه بابام و داداشم تکون میدادمش رو آوردم پایین و نگاهمو از داداشم و بابام گرفتم و با تعجب به پرستار خیره شدم
بالاخره؟مگه چه مدتی بیهوش بودم؟چرا امیدشون رو از دست داده بودن؟
اینا فقط چندتا از سوالاتی بود که میخواستم بپرسم اما حس حرف زدن هم نداشتم دوباره نگاهمو به بابام و داداشم دوختم بابام با یه لبخند اشک آلود دستشو به شیشه چسبونده بود و داداشم هم یه گوشه وایساده بود نمیتونستم صورتش رو ببینم اما پشتش میلرزید
حس میکنم حالشون خوب نیست یکسری چیزا هست که واقعا میخوام بدونمش اما الان نمیتونم بگمشون پرستار گفت یکی دو روز دیگه اونجا میمونم؟ فکر کنم بتونم تو این مدت ازشون بپرسم
یکی دو ساعت بعد منو از بخش ICU بیرون بردن و داخل یه اتاق معمولی از بیمارستان گذاشتن
ساعت ملاقات تموم شده بود پس نمیتونستم بابام و داداشم رو تا فردا ببینم
الان حالم بهتر شده و گفتن میتونم ماسک اکسیژن رو در بیارم
خوبه فکر کنم الان وقت خوب برای سر در آوردن از ماجرا باشه میتونم ازشون بپرسم که چه اتفاقی افتاده نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۰ شب بوددددد با دیدن ساعت حسابی شوکه شدم یعنی از اون موقع بی هوش شده بودم تا الان؟
یک دقیقه صبر کن...از کدوم موقع؟یادمه که یه اتفاقی افتاده بود اما یادم نیست که چی بود... در هر صورت میدونم که الان حسابی گرسنم
۲.۷k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.