(سنگی از جنس بلورPart2)
درد کمی داشتم .....جام گرمو نرم بود
من کجام با تعجب داشتم درو اطرافمو میدیدم ....اینجا مثله بهشته ....یعنی مردم ؟؟؟به همین راحتی؟؟
پدرو مادر:دخترم
آبا...او...ما....واقعا خودتونین .... اوما..آبا.... (گریه)
پریدن تو بغلشون
مادر:هی هی دختر کوچولومون داره گریه میکنه .....آآآ...(با دست پشت نوازش کردن ) گریه نکن ......هیچ چیزی ارزش یه قطره اشکتم نداره مگه نه؟
آبا:مادرت درست میگه ا/ت
ا/ت:نمیدونین تو این مدت چی کشیدم .....نابود شدم ...هق (شدت گرفتن گریه)
مادر:ا/ت اینطوری نگو ...ما همه مدت نگاه میکردیم ....میدونم چی کشیدی ولی همه چی درست میشه ...
ا/ت:اوما(گریه) دل...هف...دلمو چیکارش کنم ......آتیش میگیره ....احساس میکنم .....هر لحظه ممکنه از جاش در بیاد....هق..شاید دیگه اینطوری نشم شاید برای همیشه اینجا بمونم .....ولی ....باز نمیتونم فراموش کنم ....دردام حتی با کلمات توصیف نمیشن ....همیشه اینقدر نق نقو بودم اوما ؟
مادر:همیشه
ا/ت:خنده با گریه*
پدر:ا/ت...دیگه وقتشه
مادر:اهوم پدرت درست میگه
ا/ت:وقته چی ؟؟
مادر:برگردی
ا/ت:اوم....
مادر:حیسسسسسسسس ا/ت وقتش الان نیست که اینجا باشی ....اونجا کلی آدم هستن که منتظرتن پس اینقدر لجباز نباش باش دخترکم
ا/ت:....بازم میخواین ترکم کنین ....باز میخواین منو تنها بزارین
پدر :ا/ت دست ما نبود .....ما با دیدن هر قطره اشک عذاب میکشیم پس لطفا اونا رو نریز
ا/ت :چطور میتونم .....چطوری؟؟؟
مادر:هروقت احساس تنهایی کردی به عزیزات فکر کن ....تو ناامید ترین جابه دنیا امید هست پس فراموش نکن هیچ چیز پایانش نیست فقط صبر کن
ا/ت:بازم نصیت
مادر:یا بچه پرو من دارم با دیوار حرف میزنم؟
ا/ت:خنده*
مادر :لبخند* دلم برات تنگ میشه
ا/ت:منم
پدر:هی شما ...من این وسط شلقمی چیزیم؟؟
ا/ت،مادر:خنده*
.....
.....
.....
ا/ت:از خواب بیدار شدن*
ا/ت:..........
پیرزن :بیدار شدی خداروشکر لبخند*
ا/ت:نگاه کردن*
پیرزن :الان دکترو خبر میکنم
۶
ا/ت:تو این شیش ماه برای من اندازه شیش سال گذشت
البته با کمک مادربزرگ تونستم بهتر بشم روحیم کمی عوض شده بود
من کجام با تعجب داشتم درو اطرافمو میدیدم ....اینجا مثله بهشته ....یعنی مردم ؟؟؟به همین راحتی؟؟
پدرو مادر:دخترم
آبا...او...ما....واقعا خودتونین .... اوما..آبا.... (گریه)
پریدن تو بغلشون
مادر:هی هی دختر کوچولومون داره گریه میکنه .....آآآ...(با دست پشت نوازش کردن ) گریه نکن ......هیچ چیزی ارزش یه قطره اشکتم نداره مگه نه؟
آبا:مادرت درست میگه ا/ت
ا/ت:نمیدونین تو این مدت چی کشیدم .....نابود شدم ...هق (شدت گرفتن گریه)
مادر:ا/ت اینطوری نگو ...ما همه مدت نگاه میکردیم ....میدونم چی کشیدی ولی همه چی درست میشه ...
ا/ت:اوما(گریه) دل...هف...دلمو چیکارش کنم ......آتیش میگیره ....احساس میکنم .....هر لحظه ممکنه از جاش در بیاد....هق..شاید دیگه اینطوری نشم شاید برای همیشه اینجا بمونم .....ولی ....باز نمیتونم فراموش کنم ....دردام حتی با کلمات توصیف نمیشن ....همیشه اینقدر نق نقو بودم اوما ؟
مادر:همیشه
ا/ت:خنده با گریه*
پدر:ا/ت...دیگه وقتشه
مادر:اهوم پدرت درست میگه
ا/ت:وقته چی ؟؟
مادر:برگردی
ا/ت:اوم....
مادر:حیسسسسسسسس ا/ت وقتش الان نیست که اینجا باشی ....اونجا کلی آدم هستن که منتظرتن پس اینقدر لجباز نباش باش دخترکم
ا/ت:....بازم میخواین ترکم کنین ....باز میخواین منو تنها بزارین
پدر :ا/ت دست ما نبود .....ما با دیدن هر قطره اشک عذاب میکشیم پس لطفا اونا رو نریز
ا/ت :چطور میتونم .....چطوری؟؟؟
مادر:هروقت احساس تنهایی کردی به عزیزات فکر کن ....تو ناامید ترین جابه دنیا امید هست پس فراموش نکن هیچ چیز پایانش نیست فقط صبر کن
ا/ت:بازم نصیت
مادر:یا بچه پرو من دارم با دیوار حرف میزنم؟
ا/ت:خنده*
مادر :لبخند* دلم برات تنگ میشه
ا/ت:منم
پدر:هی شما ...من این وسط شلقمی چیزیم؟؟
ا/ت،مادر:خنده*
.....
.....
.....
ا/ت:از خواب بیدار شدن*
ا/ت:..........
پیرزن :بیدار شدی خداروشکر لبخند*
ا/ت:نگاه کردن*
پیرزن :الان دکترو خبر میکنم
۶
ا/ت:تو این شیش ماه برای من اندازه شیش سال گذشت
البته با کمک مادربزرگ تونستم بهتر بشم روحیم کمی عوض شده بود
۲۴.۰k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.