𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐬𝐞𝐨𝐮𝐥 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧=۷ 𝐏𝐚𝐫𝐭=۱۳
ا.ت رو گذاشتم روی تخت داخل یک اتاقک کوچیک و کنارش نشستم چشماش بسته بود و مژه هاش روی گونه هاش برافراشته بود(🙂💔)
دستاشو تو دستام گرفتم و بوسیدم
_چرا منو نمیبخشی؟چرا این غم و از دلم که مثل یک سنگ مونده رو دلم برنمیداری؟چرا منو راحت نمیکنی؟حداقل بهم بگو که اصلا عاشقت نیستم تا منم باورم بشه که دوستم نداری تا مثل احمقا امیدوار نباشم...
سرم رو کنار تخت گذاشتم
_من که میدونم تو دیگه دوستم نداری.....فقط داری منو اذیت میکنی.....توروخدا راحتم کن تا منم بتونم زندگی مو بکنم.....
سرمو گذاشتم کنار تخت و چشامو بستم
بغض بدی داخل گلوم بود هیچ وقت باورم نمیشد که انقد عاجز عشق بشم....همیشه باور زیادی به عشق نداشتم اما حالا میفهمم که چه بلایی سر ادم میاره
_من هنوز عاشقتم.....اما تو....منو دیگه دوست نداری
ا.ت_ت.تو از کجا مطمئنی؟که من عاشقت نیستم؟
شوکه سرمو بالا کردم و چشماش نگاه کردم که با لبخندی ملیح بهم نگاه میکرد
_ت.تو همه ی حرفامو ش.شنیدی؟ا
ا.ت_تا جایی که لازم بود شنیدم
_خب.....دیگه اهمیتی نداره....
ا.ت_من.....
_بیخیال دیگه مهم نیست
ا.ت_تهیونگ..
_حالت که خوب شد بیا برای مسابقه اخر نمیخام تا اینجا که اومدیم دیگ ببازیم حیفه
ا.ت_ته صبر کن
_بیرون منتظرتم
خاستم کمی بی اهمیت باشم تا شاید اونم زور عاشقی رو بکشه وگرنه اصلا دلم راضی نبود که این کارو بکنم از اتاق زدم بیرون قلبم درد گرفت از کاری که کردم ولی خب این باعث میشد شاید منو ببخشه بعد یک ربع دیدم اومد بیرون غمی داخل چشماش بود
ا.ت_بریم
رفتیم پیش بقیه
داور_خب انگار ا.ت حالش بهتره میتونیم مسابقه ی اخرو شروع کنیم........
ا.ت ویو
بعد از اینکه فهمیدم ته هنوزم عاشقمه خیلی خوشحال بودم میخواستم بهش بگم که منم هنوز عاشقتم ولی دیگ دیر شد......با بی اهمیتی پاشد رفت و قلبمو هزار تیکه کرد بغض بدی قلبمو گرفت دلم میخاست هرچه زودتر این بازی تموم شه و به هم برسیم دیگه نمیخام دوری بکشم ازش تصمیم گرفتم که دلشو به دست بیارم هرجی مغرور بازی کردم تا الان دیگه بسه برای بدست اوردن عشقی که از دستش دادم میجنگم
داور_این مسابقه با بقیه متفاوته.....
همه ی افراد باید ۵۰۰ متر راه رو فرار کنن و هرکی اول شه خودش و همگروهیش برنده ان
پشت خطی که باید میدوییدیم اماده باش بودیم اعصابم خورد بود داور که سوت رو زد اولش نفهمیدم همه رفتن و من موندم
داور_ا.ت حواست کجاس برو
به خودم اومدم و دوییدم با سرعت خودمو به بقیه رسوندم
داور_به نظر میرسه که ا.ت خیلی از بقیه دوره....ینی ممکنه این بازیو اونو همگروهیش برنده نشن؟شایدم تهیونگ بتونه نجاتشون بده
با حرفایی که داور میزد اعصابم خورد شد کل زورمو گذاشتم و تا تونستم دوییدم از همه جلو زدم دیگ چیزی نمونده بود میتونستم خط پایان رو ببینم تمام تلاشم.........
دستاشو تو دستام گرفتم و بوسیدم
_چرا منو نمیبخشی؟چرا این غم و از دلم که مثل یک سنگ مونده رو دلم برنمیداری؟چرا منو راحت نمیکنی؟حداقل بهم بگو که اصلا عاشقت نیستم تا منم باورم بشه که دوستم نداری تا مثل احمقا امیدوار نباشم...
سرم رو کنار تخت گذاشتم
_من که میدونم تو دیگه دوستم نداری.....فقط داری منو اذیت میکنی.....توروخدا راحتم کن تا منم بتونم زندگی مو بکنم.....
سرمو گذاشتم کنار تخت و چشامو بستم
بغض بدی داخل گلوم بود هیچ وقت باورم نمیشد که انقد عاجز عشق بشم....همیشه باور زیادی به عشق نداشتم اما حالا میفهمم که چه بلایی سر ادم میاره
_من هنوز عاشقتم.....اما تو....منو دیگه دوست نداری
ا.ت_ت.تو از کجا مطمئنی؟که من عاشقت نیستم؟
شوکه سرمو بالا کردم و چشماش نگاه کردم که با لبخندی ملیح بهم نگاه میکرد
_ت.تو همه ی حرفامو ش.شنیدی؟ا
ا.ت_تا جایی که لازم بود شنیدم
_خب.....دیگه اهمیتی نداره....
ا.ت_من.....
_بیخیال دیگه مهم نیست
ا.ت_تهیونگ..
_حالت که خوب شد بیا برای مسابقه اخر نمیخام تا اینجا که اومدیم دیگ ببازیم حیفه
ا.ت_ته صبر کن
_بیرون منتظرتم
خاستم کمی بی اهمیت باشم تا شاید اونم زور عاشقی رو بکشه وگرنه اصلا دلم راضی نبود که این کارو بکنم از اتاق زدم بیرون قلبم درد گرفت از کاری که کردم ولی خب این باعث میشد شاید منو ببخشه بعد یک ربع دیدم اومد بیرون غمی داخل چشماش بود
ا.ت_بریم
رفتیم پیش بقیه
داور_خب انگار ا.ت حالش بهتره میتونیم مسابقه ی اخرو شروع کنیم........
ا.ت ویو
بعد از اینکه فهمیدم ته هنوزم عاشقمه خیلی خوشحال بودم میخواستم بهش بگم که منم هنوز عاشقتم ولی دیگ دیر شد......با بی اهمیتی پاشد رفت و قلبمو هزار تیکه کرد بغض بدی قلبمو گرفت دلم میخاست هرچه زودتر این بازی تموم شه و به هم برسیم دیگه نمیخام دوری بکشم ازش تصمیم گرفتم که دلشو به دست بیارم هرجی مغرور بازی کردم تا الان دیگه بسه برای بدست اوردن عشقی که از دستش دادم میجنگم
داور_این مسابقه با بقیه متفاوته.....
همه ی افراد باید ۵۰۰ متر راه رو فرار کنن و هرکی اول شه خودش و همگروهیش برنده ان
پشت خطی که باید میدوییدیم اماده باش بودیم اعصابم خورد بود داور که سوت رو زد اولش نفهمیدم همه رفتن و من موندم
داور_ا.ت حواست کجاس برو
به خودم اومدم و دوییدم با سرعت خودمو به بقیه رسوندم
داور_به نظر میرسه که ا.ت خیلی از بقیه دوره....ینی ممکنه این بازیو اونو همگروهیش برنده نشن؟شایدم تهیونگ بتونه نجاتشون بده
با حرفایی که داور میزد اعصابم خورد شد کل زورمو گذاشتم و تا تونستم دوییدم از همه جلو زدم دیگ چیزی نمونده بود میتونستم خط پایان رو ببینم تمام تلاشم.........
۶۲.۲k
۰۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.