سناریو استری کیدز وقتی...
وقتی با وجود بچتون خودکشی کردی
نکته: بچتون ۱۵ سالشه
بنگچان: از سر کار اومده بود و میخواست خبر خوبی که درباره کمپانی شنیده رو به تو و چادونگ (اسم پسرتون) بده... اما وقتی جسم تورو غرق خون میبینه، وحشت زده اسم پسرشو فریاد میزنه و کمک میخواد. موقع خاکسپاریت قسم میخوره بخاطر چادونگ به خودش آسیب نزنه و از پسرش مراقبت کنه...
مینهو: خواب بود که با شنیدن صدای جیغ دخترش از جا میپره. به طرف صدا میره و با دیدن جسم بی جون تو تمام بدنش بی حس میشه... بعد از یمدت دخترتون خودکشی میکنه و مینهو رو با درداش تنها میزاره... مینهوام همون شب مرگ دخترش خودشو خلاص میکنه و میاد پیشتون...
چانگبین: دخترتون مدرسه بود که چانگبین متوجه این موضوع میشه... به دخترتون هیچی نمیگه تا روحیشو از دست نده ولی دخترتون بعد از دو روز متوجه میشه که چرا پدرش بیشتر اوقات بیرون خونست و زیر چشماش قرمزه... هردو از درون شکسته میشن و هرروز ساعتها توی بغل هم گریه میکنن
هیونجین: چند شب قبلش دعوای شدیدی داشتین و این باعث میشد هیونجین احساس گناه کنه... بخاطر عذاب وجدان خودآزاری میگیره و با هرچیزی که به دستش برسه به خودش آسیب میزنه... بدون اینکه به پسرتون فکر کنه
هان: خودشو توی اتاقتون زندانی میکنه و روز و شبشو با لباسایی که بوی تورو میدن میگذرونه... پسرتون بشدت نگرانش میشه و تلاش میکنه بهش کمک کنه اما هان دچار آلزایمر میشه و همهچیزو فراموش میکنه، بجز تو...
فلیکس: تلاش میکنه خودشو نبازه تا دخترتون نگران نشه... هروقت دخترتون رو درحال گریه میبینه بغلش میکنه و با جملههایی مثل: ~مامانی اونجا حالش بهتره... اونجا بیشتر به مامانی خوش میگذره یونا کوچولو~ اونو آروم میکنه، ولی حیف... دخترتون از گریههای فلیکس توی تنهایی خبر نداره که کمکش کنه
سونگمین: از اون روز هیچکس نه خندهی سونگمین رو دید، نه گریهشو. احساساتش از بین میره و بخاطر غمی که در باطن داره بیماری شدید میگیره... اون دخترشو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا با اهمیت میدونه، چون دخترش تمام مدت مراقبش بود... حتی با وجود غو از دست دادن تو
جونگین: تمام تلاششو میکنه که جلوی دخترش ضعف نشون نده اما وقتی دخترش بغلش میکنه بی اختیار اشکاش جاری میشه و ساعتها توی بغل دخترش میمونه... اخلاقهای دخترش اون رو یاد تو مینداخت و این از دردش کم میکرد... با اینکه پر کردن جای خالیت خیلی سخت بود اما هینا تمام مدت بخاطر ترس از دست دادن پدرش مراقب جونگین بود... ولی جونگین هیچوقت متوجه افسردگی شدید هینا نشد، چون هینا جلوی اون فقط یه شخصیت خوشحال و پر انرژی مثل تو رو نشون میداد...
ببخشیددد امروز وقت نداشتم ادامه چندپارتی هیونجینو بزارم🗿💔 بجاش اینو گذاشتم
نکته: بچتون ۱۵ سالشه
بنگچان: از سر کار اومده بود و میخواست خبر خوبی که درباره کمپانی شنیده رو به تو و چادونگ (اسم پسرتون) بده... اما وقتی جسم تورو غرق خون میبینه، وحشت زده اسم پسرشو فریاد میزنه و کمک میخواد. موقع خاکسپاریت قسم میخوره بخاطر چادونگ به خودش آسیب نزنه و از پسرش مراقبت کنه...
مینهو: خواب بود که با شنیدن صدای جیغ دخترش از جا میپره. به طرف صدا میره و با دیدن جسم بی جون تو تمام بدنش بی حس میشه... بعد از یمدت دخترتون خودکشی میکنه و مینهو رو با درداش تنها میزاره... مینهوام همون شب مرگ دخترش خودشو خلاص میکنه و میاد پیشتون...
چانگبین: دخترتون مدرسه بود که چانگبین متوجه این موضوع میشه... به دخترتون هیچی نمیگه تا روحیشو از دست نده ولی دخترتون بعد از دو روز متوجه میشه که چرا پدرش بیشتر اوقات بیرون خونست و زیر چشماش قرمزه... هردو از درون شکسته میشن و هرروز ساعتها توی بغل هم گریه میکنن
هیونجین: چند شب قبلش دعوای شدیدی داشتین و این باعث میشد هیونجین احساس گناه کنه... بخاطر عذاب وجدان خودآزاری میگیره و با هرچیزی که به دستش برسه به خودش آسیب میزنه... بدون اینکه به پسرتون فکر کنه
هان: خودشو توی اتاقتون زندانی میکنه و روز و شبشو با لباسایی که بوی تورو میدن میگذرونه... پسرتون بشدت نگرانش میشه و تلاش میکنه بهش کمک کنه اما هان دچار آلزایمر میشه و همهچیزو فراموش میکنه، بجز تو...
فلیکس: تلاش میکنه خودشو نبازه تا دخترتون نگران نشه... هروقت دخترتون رو درحال گریه میبینه بغلش میکنه و با جملههایی مثل: ~مامانی اونجا حالش بهتره... اونجا بیشتر به مامانی خوش میگذره یونا کوچولو~ اونو آروم میکنه، ولی حیف... دخترتون از گریههای فلیکس توی تنهایی خبر نداره که کمکش کنه
سونگمین: از اون روز هیچکس نه خندهی سونگمین رو دید، نه گریهشو. احساساتش از بین میره و بخاطر غمی که در باطن داره بیماری شدید میگیره... اون دخترشو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا با اهمیت میدونه، چون دخترش تمام مدت مراقبش بود... حتی با وجود غو از دست دادن تو
جونگین: تمام تلاششو میکنه که جلوی دخترش ضعف نشون نده اما وقتی دخترش بغلش میکنه بی اختیار اشکاش جاری میشه و ساعتها توی بغل دخترش میمونه... اخلاقهای دخترش اون رو یاد تو مینداخت و این از دردش کم میکرد... با اینکه پر کردن جای خالیت خیلی سخت بود اما هینا تمام مدت بخاطر ترس از دست دادن پدرش مراقب جونگین بود... ولی جونگین هیچوقت متوجه افسردگی شدید هینا نشد، چون هینا جلوی اون فقط یه شخصیت خوشحال و پر انرژی مثل تو رو نشون میداد...
ببخشیددد امروز وقت نداشتم ادامه چندپارتی هیونجینو بزارم🗿💔 بجاش اینو گذاشتم
۱۳.۱k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.