Petrose/پتروس
Petrose/پتروس
Part Five/پارت پنج
•°~°•°~°•°~°•°
با حرفهای دازای،لحظهای از خجالت آب شدم و زمین رفتم؛در یک لحظه تمام گرمای بدنم به گونههایم هجوم آورد و گونههایم به قدری سرخ شده بودند،که انگار گوجه بودند.چشمانم آنقدر گشاد شده بودند که نزدیک بود از حدقه دربیایند.زبانم بند آمده بود و نمیدانستم که در جواب چه بگویم.من؟من همچین کاری را کردهام؟من...م..من..دازای را..ب..بوسیدهام؟چنین چیزی چطور ممکن است؟بلاخره،همانطور که از خجالت سرخ شده بودم،دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم.ولی مشکل اینجا بود که،چه چیزی بگویم؟
:چ..چی؟
:همونطور که شنیدی،تو یقهی کتم رو گرفتی و منو بوسیدی.
:د..داری شوخی میکنی دیگه،نه؟...فقط میخوای منو اذیت کنی،مگه نه؟
:اگه میخواستم اذیتت کنم که همچین چیزی نمیگفتم.میگفتم با هم رابطه داشتیم.
دازای با این حرفش نیشخندی شیطنت آمیزتر از نیشخند قبلش زد.با حرفهایی که زد،دیگر سرخی گونههایم که از خجالت بود رفته بود؛بهجای آن،سرخی خون دازای در چشمانم موج میزد.دیگر از دستش عصبانی بودم.مردتیکه فقط میخواهد مرا اذیت کند و سرکارم بگذارد!از آن سر میز خم شدم و یقهی کتش را گرفتم.
:چی بلغور کردی؟!
:اوه،الانم بازم میخوای ببوسیم؟ولی جلو مردم زشتهها.
حتی وقتی که جانش هم در خطر است شوخی میکند!از عصبانیت مشتم را بالا آوردم و محکم یکی زدم تو صورتاش.صورتش را همانطور به طرفی که بهش مشت زده بودم،نگه داشت.
:آخه چرا هی منو عصبانی میکنی؟!مگه مرض داری؟!مثه آدم پرسیدم ازت،چرا مثه آدم جواب ندادی؟!من که وسیلهی سرگرمی تو نیستم بخوای با سربهسر گذاشتنش سرگرم بشی!
داد و هوارم کله کافه را گرفته بود.صدای نفس نفس زدنهایم که از سر عصبانیت بود به گوش میرسید.منتظر بودم که چیزی بگویم؛یا حتی در جبران مشتی که بهش زدم مرا بزند.ولی حتی تکان هم نمیخورد.کمی آرام شدم.
:هوی!یه چیزی بگو!
باز هم منتظر ماندم.اگر بخواهم روراست باشم،در دلم نگرانش بودم.
...
°•°~°•°~°•°~°•°
Part Five/پارت پنج
•°~°•°~°•°~°•°
با حرفهای دازای،لحظهای از خجالت آب شدم و زمین رفتم؛در یک لحظه تمام گرمای بدنم به گونههایم هجوم آورد و گونههایم به قدری سرخ شده بودند،که انگار گوجه بودند.چشمانم آنقدر گشاد شده بودند که نزدیک بود از حدقه دربیایند.زبانم بند آمده بود و نمیدانستم که در جواب چه بگویم.من؟من همچین کاری را کردهام؟من...م..من..دازای را..ب..بوسیدهام؟چنین چیزی چطور ممکن است؟بلاخره،همانطور که از خجالت سرخ شده بودم،دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم.ولی مشکل اینجا بود که،چه چیزی بگویم؟
:چ..چی؟
:همونطور که شنیدی،تو یقهی کتم رو گرفتی و منو بوسیدی.
:د..داری شوخی میکنی دیگه،نه؟...فقط میخوای منو اذیت کنی،مگه نه؟
:اگه میخواستم اذیتت کنم که همچین چیزی نمیگفتم.میگفتم با هم رابطه داشتیم.
دازای با این حرفش نیشخندی شیطنت آمیزتر از نیشخند قبلش زد.با حرفهایی که زد،دیگر سرخی گونههایم که از خجالت بود رفته بود؛بهجای آن،سرخی خون دازای در چشمانم موج میزد.دیگر از دستش عصبانی بودم.مردتیکه فقط میخواهد مرا اذیت کند و سرکارم بگذارد!از آن سر میز خم شدم و یقهی کتش را گرفتم.
:چی بلغور کردی؟!
:اوه،الانم بازم میخوای ببوسیم؟ولی جلو مردم زشتهها.
حتی وقتی که جانش هم در خطر است شوخی میکند!از عصبانیت مشتم را بالا آوردم و محکم یکی زدم تو صورتاش.صورتش را همانطور به طرفی که بهش مشت زده بودم،نگه داشت.
:آخه چرا هی منو عصبانی میکنی؟!مگه مرض داری؟!مثه آدم پرسیدم ازت،چرا مثه آدم جواب ندادی؟!من که وسیلهی سرگرمی تو نیستم بخوای با سربهسر گذاشتنش سرگرم بشی!
داد و هوارم کله کافه را گرفته بود.صدای نفس نفس زدنهایم که از سر عصبانیت بود به گوش میرسید.منتظر بودم که چیزی بگویم؛یا حتی در جبران مشتی که بهش زدم مرا بزند.ولی حتی تکان هم نمیخورد.کمی آرام شدم.
:هوی!یه چیزی بگو!
باز هم منتظر ماندم.اگر بخواهم روراست باشم،در دلم نگرانش بودم.
...
°•°~°•°~°•°~°•°
۲.۰k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.