قسمت 1 : نقاب را بردار
قسمت 1 : نقاب را بردار
بی وقفه در حال دویدن بودم ، باد به سمت عقب میکشیدم جسم بی جان جرج جلوی چشمام پرسه میزد یک دفعه ایستادم و با خودم گفتم :«چیکار میکنی باید برگردی و جرج رو خاک کنی »
به سرعت برگشتم به سمت خانه عمه روانی ام وقتی رسیدم یک گرگ جنازه الی عمه ام را میخورد اما اصلا برام مهم نبود کارایی که اون زن کرده خیلی بد تر از ایناست با تفنگی که عمه ام را کشته بودم به سمت گرگ گرفتم گرگ بزرگی بود و همچنین سفید بود گرگ فهمید که میخواهم بکشمش اما نمی دانم چرا تفنگ را پایین آوردم حسم بهم میگفت:«این گرگ شبیه برفی سگم است» که عمه روانیم کشتش و با گوشتش سوپ درست کرد چشماش،چشماش دقیقا شبیه برفی بود انگار گرگ بهم اعتماد کرده بود به آرومی به سمتش رفتم و میگفتم :« آروم باش نمیخوام بهت صدمه بزنم» اول دندون هاش رو بهم نشون داد اما بعدش آروم شد دستم رو دراز کردم سمتش و کلتی که دستم بود رو انداختم زمین با ترس نزدیک تر شدم به سمت سرش چشمام رو بسته بودم که یک دفعه سرش رو زد به دستم منم نازش کردم نمیفهمیدم یک گرگ که تو جنگله باید وحشی باشه چرا آنقدر آرومه یه چیزی دور گردنش بود یه قلاده که روش نوشته بود هنری پس یه گرگ احلی بوده چشمانم دوباره به سمت جرج افتاد به سمت جرج رفتم و در بغل گرفتمش و خودم را از غم خالی کردم گرگ سفید آمد کنارم و دستای جرج رو لیس میزد هنوز حرف های عمه ام که با دست های خودم کشته بودم تو گوشم زمزمه میشود که قبل از اینکه بمیره گفت :« پدر و مادرت به دست زنی که نقاب گربه سیاه میزنه کشته شد »
بی وقفه در حال دویدن بودم ، باد به سمت عقب میکشیدم جسم بی جان جرج جلوی چشمام پرسه میزد یک دفعه ایستادم و با خودم گفتم :«چیکار میکنی باید برگردی و جرج رو خاک کنی »
به سرعت برگشتم به سمت خانه عمه روانی ام وقتی رسیدم یک گرگ جنازه الی عمه ام را میخورد اما اصلا برام مهم نبود کارایی که اون زن کرده خیلی بد تر از ایناست با تفنگی که عمه ام را کشته بودم به سمت گرگ گرفتم گرگ بزرگی بود و همچنین سفید بود گرگ فهمید که میخواهم بکشمش اما نمی دانم چرا تفنگ را پایین آوردم حسم بهم میگفت:«این گرگ شبیه برفی سگم است» که عمه روانیم کشتش و با گوشتش سوپ درست کرد چشماش،چشماش دقیقا شبیه برفی بود انگار گرگ بهم اعتماد کرده بود به آرومی به سمتش رفتم و میگفتم :« آروم باش نمیخوام بهت صدمه بزنم» اول دندون هاش رو بهم نشون داد اما بعدش آروم شد دستم رو دراز کردم سمتش و کلتی که دستم بود رو انداختم زمین با ترس نزدیک تر شدم به سمت سرش چشمام رو بسته بودم که یک دفعه سرش رو زد به دستم منم نازش کردم نمیفهمیدم یک گرگ که تو جنگله باید وحشی باشه چرا آنقدر آرومه یه چیزی دور گردنش بود یه قلاده که روش نوشته بود هنری پس یه گرگ احلی بوده چشمانم دوباره به سمت جرج افتاد به سمت جرج رفتم و در بغل گرفتمش و خودم را از غم خالی کردم گرگ سفید آمد کنارم و دستای جرج رو لیس میزد هنوز حرف های عمه ام که با دست های خودم کشته بودم تو گوشم زمزمه میشود که قبل از اینکه بمیره گفت :« پدر و مادرت به دست زنی که نقاب گربه سیاه میزنه کشته شد »
۱.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲