پارت۸فیک:🌹ارباب عاشق🌹
+بعد اینکه از عمارت زدم بیرون ،همراه بادیگاردا رفتم سراغ برده هایی که امروز قرار بود تحویلشون بگیرم ،همین که رسیدیم بی وقفه رفتم پیش کسی که قرار بود برده هارو تحویلم بده
تامنودید اومد جلو وشروع به چاپلوسی کردومنی که حوصله این کارارو نداشتم زود با عصبانیت تمام بهش گفتم
+زوددددددد لیست برده هارو بده به منننننننننن عوضی
باترس ولرز زود لیست رو داد دستم وتعداد برده های توی لیست ۲۰۰تابود پس به بادیگاردا گفتم برن وببینن که تعدادشون درس هس یا نه؟
بعد چن دقیقه یکی از بادیگاردها اومد وگفت که ۷تااز برده ها نیس
خیلی عصبانی شدم وبه اون مردک گفتم:
+اون۷تای دیگه رو چکار کردییییییییییی؟
×ب...بخ...شی...د ارباب وو..لی اونا فرار کر...دن
+فرار کردننننننن ؟چطور جرات کردییییی ولشون کنیییییی؟
خون جلوی چشام رو گرفت وزود اون عوضی وافرادش رو بااسلحه راهی جهنم کردم وبعدبه بادیگارا گفتم که برده هارو به انبار ها انتقال دهن تا بعدا خودم با مافیا های دیگه معاملشون کنم،اونقدر سرم گرم برده ها بود که اصلا نفهمیدم کی شب شد
حالم زیاد خوب نبود پس خودم سوار ماشین شدم وسمت عمارت راه افتادم چون میخاستم تنها باشم اجازه ندادم بادیگاردا همراهیم کنن وبهشون گفتم که به کارشون برسن
تو راه عمارت بودم که یهو یه دختری خودشو انداخت جلو ماشین،اگه زود ترمز نکرده بودم حتما زده بودمش،ماشین روخاموش کردم وزود پیاده شدم وقتی صورتش رو دیدم باورم نمیشداون همون ات بود؟ولی چی شده بود؟
تا منو دید زود اومدپشت من وبا گریه والتماس گف
_اربابببببببب لطفاااااا نجاتمممم بدین😭😭
+تا اینو گف چشامو چرخوندم ویه مردیو دیدم اومدجلو وبهم گف:
×هیی عوضی اون دخترمال منه،قراره امشب منو بسازه حالا گورتو گم کن
خون جلوی چشام روگرفته بود پس بی مقدمه اسلحه روبیرون آوردم وسه تا گلوله خالی مغزش کردم چون خیلی عصبانی شده بودم رفتم جلو وهمه گلوله های اسلحم رو خالی جسم بیجونش کردم وهمه جام خونی شد
دستم روسمت جیبم بردم ودستمالم روبیرون آوردم ولکه های خون رو از صورتم پاک کردم ورفتم سمت ات
خیلی ازم ترسیده بود حقم داش شاید تازه فهمیده بود من کی هستم،رفتم جلو واون رفت عقب وبازم رفتم سمتش واون اونقدر رفت عقب که پاش به سنگی گیرکرد وتا خاس بیفته گرفتمش وکشیدم سمت خودم وافتادبغلم،نمیدونم چرا ولی همه عصبانیتم یهو بابغل کردنش ریخت،مگه این دختر چی داش که اینقدر باعث آرامشم میشد....
خوب لطفا حمایت از فیکمون یادتون نره😘😘
تامنودید اومد جلو وشروع به چاپلوسی کردومنی که حوصله این کارارو نداشتم زود با عصبانیت تمام بهش گفتم
+زوددددددد لیست برده هارو بده به منننننننننن عوضی
باترس ولرز زود لیست رو داد دستم وتعداد برده های توی لیست ۲۰۰تابود پس به بادیگاردا گفتم برن وببینن که تعدادشون درس هس یا نه؟
بعد چن دقیقه یکی از بادیگاردها اومد وگفت که ۷تااز برده ها نیس
خیلی عصبانی شدم وبه اون مردک گفتم:
+اون۷تای دیگه رو چکار کردییییییییییی؟
×ب...بخ...شی...د ارباب وو..لی اونا فرار کر...دن
+فرار کردننننننن ؟چطور جرات کردییییی ولشون کنیییییی؟
خون جلوی چشام رو گرفت وزود اون عوضی وافرادش رو بااسلحه راهی جهنم کردم وبعدبه بادیگارا گفتم که برده هارو به انبار ها انتقال دهن تا بعدا خودم با مافیا های دیگه معاملشون کنم،اونقدر سرم گرم برده ها بود که اصلا نفهمیدم کی شب شد
حالم زیاد خوب نبود پس خودم سوار ماشین شدم وسمت عمارت راه افتادم چون میخاستم تنها باشم اجازه ندادم بادیگاردا همراهیم کنن وبهشون گفتم که به کارشون برسن
تو راه عمارت بودم که یهو یه دختری خودشو انداخت جلو ماشین،اگه زود ترمز نکرده بودم حتما زده بودمش،ماشین روخاموش کردم وزود پیاده شدم وقتی صورتش رو دیدم باورم نمیشداون همون ات بود؟ولی چی شده بود؟
تا منو دید زود اومدپشت من وبا گریه والتماس گف
_اربابببببببب لطفاااااا نجاتمممم بدین😭😭
+تا اینو گف چشامو چرخوندم ویه مردیو دیدم اومدجلو وبهم گف:
×هیی عوضی اون دخترمال منه،قراره امشب منو بسازه حالا گورتو گم کن
خون جلوی چشام روگرفته بود پس بی مقدمه اسلحه روبیرون آوردم وسه تا گلوله خالی مغزش کردم چون خیلی عصبانی شده بودم رفتم جلو وهمه گلوله های اسلحم رو خالی جسم بیجونش کردم وهمه جام خونی شد
دستم روسمت جیبم بردم ودستمالم روبیرون آوردم ولکه های خون رو از صورتم پاک کردم ورفتم سمت ات
خیلی ازم ترسیده بود حقم داش شاید تازه فهمیده بود من کی هستم،رفتم جلو واون رفت عقب وبازم رفتم سمتش واون اونقدر رفت عقب که پاش به سنگی گیرکرد وتا خاس بیفته گرفتمش وکشیدم سمت خودم وافتادبغلم،نمیدونم چرا ولی همه عصبانیتم یهو بابغل کردنش ریخت،مگه این دختر چی داش که اینقدر باعث آرامشم میشد....
خوب لطفا حمایت از فیکمون یادتون نره😘😘
۳.۷k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.