ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟠
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟠
مامان و بابا آروم در مورد معامله امروز صحبت میکردن ، بابا پاش رو روی پای دیگش انداخت و با تبسم از آقای کیم تعریف کرد.
گوشم رو تیز کرده بودم حرفای بابا رو بشنوم که با چشم غره مامان به خودم اومدم؛
لبخندی از خجالت کشیدم و با طمأنینه سمت اتاقم قدم برداشتم.
خیلی خسته بودم
خودم رو روی تخت انداختم، هوا هم بشدت گرم بود، در پنجره رو باز کردم و بدون اینکه متوجه بشم عمیق خواب رفتم...
روز بعد برای بدرقه آقای کیم به فرودگاه رفتم، اما دیدن دوباره این مکان درسته؟
بارها سعی کردم از مامان خواهش کنم خودش آقای کیم رو همراهی کنه ولی تا بهش نگاه میکردم انگار لال میشدم و حرفم رو میخوردم...
اگر بهش میگفتم نمیخوام برم حتما کلی سوال پیجم میکرد که من هیچ جوابی برای سوال های تموم نشدنیش نداشتم.
به محض اینکه پام رو ورودی فرودگاه گذاشتم، قلبم منقلب شد.
اینبار که اینجا قدم میزنم تو کنارم نیستی،
دعا میکنم حالم عجیب تر از این نشه که کنترل نداشته باشم روی احساساتم...
خدایِ بزرگ، من اختیاری روی قلبم ندارم تو مواظب مخلوفت باش.
با هر قدمی که برمیداشت قلبش بیشتر از قبل یخ میکرد، حال عجیبش گواهی از بیقراری قلبش بود.
قلبش طوری جسمش رو در اختیار گرفته بود که تمام بدنش بهیکباره سرد شد...
♤ ممنونم که من رو تا اینجا همراهی کردی سوآه
نگاهی به صورت رنگ پریدش انداخت و حرفش رو دوباره تکرار کرد
♤ حالت خوبه؟
با حرف تهیونگ به خودش اومد و دستاش رو آروم مشت کرد
☆ بله من خوبم، خواهش میکنم آقای کیم بههرحال برای اولین بار بود که به سئول اومدید درست نبود تنها اینجا رو ترک کنید
♤ نه این درست نیست دیشب ازت خواستم من رو همون تهیونگ صدا کنی...
اگر بخوای اینطور دور خودت حصار بکشی منم معذب میشم سوآه کوچولو
بههرحال از مادرت خوب تشکر کن من رو یاد مامان خودم انداخت...
☆ چشم حتما تشکر میکنم
♤ خدانگهدار سوآه
☆ خداهمراهت کیم... ت... تهیونگ...
لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست بعد از خداحافظی با سوآه سمت پذیرش رفت.
سوآه تا زمانی که هواپیما پرواز کرد نظاره گر رفتنش بود،
هوای داخل ریهش رو آروم خارج کرد و از مسیری که تقریبا ۳ و نیم ماه پیش با جونگکوک به فرودگاه رفته بود به مقصد خونه حرکت کرد.
┈••✾••✾••✾••┈
۱ آوریل ۱۹۷۸ (۹ ماه بعد...)
زودتر از همیشه بیدار شدم، دلم میخواست بعد رفتن ماری و برادرم و پسرعموی ماری، تهیونگ یک روز کامل بخوابم...
پارسال عجیب گذشت
تهیونگ بعد از اون تجارت زمان زیادی رو با خانواده ما وقت گذروند؛ اون پسر مهربونیه.
عجیب تر از اون این بود که فهمیدیم تهیونگ پسر عموی ماریه...!
دیروز دخترِ برادرم سه هون و ماری بدنیا اومد.
مامان و بابا آروم در مورد معامله امروز صحبت میکردن ، بابا پاش رو روی پای دیگش انداخت و با تبسم از آقای کیم تعریف کرد.
گوشم رو تیز کرده بودم حرفای بابا رو بشنوم که با چشم غره مامان به خودم اومدم؛
لبخندی از خجالت کشیدم و با طمأنینه سمت اتاقم قدم برداشتم.
خیلی خسته بودم
خودم رو روی تخت انداختم، هوا هم بشدت گرم بود، در پنجره رو باز کردم و بدون اینکه متوجه بشم عمیق خواب رفتم...
روز بعد برای بدرقه آقای کیم به فرودگاه رفتم، اما دیدن دوباره این مکان درسته؟
بارها سعی کردم از مامان خواهش کنم خودش آقای کیم رو همراهی کنه ولی تا بهش نگاه میکردم انگار لال میشدم و حرفم رو میخوردم...
اگر بهش میگفتم نمیخوام برم حتما کلی سوال پیجم میکرد که من هیچ جوابی برای سوال های تموم نشدنیش نداشتم.
به محض اینکه پام رو ورودی فرودگاه گذاشتم، قلبم منقلب شد.
اینبار که اینجا قدم میزنم تو کنارم نیستی،
دعا میکنم حالم عجیب تر از این نشه که کنترل نداشته باشم روی احساساتم...
خدایِ بزرگ، من اختیاری روی قلبم ندارم تو مواظب مخلوفت باش.
با هر قدمی که برمیداشت قلبش بیشتر از قبل یخ میکرد، حال عجیبش گواهی از بیقراری قلبش بود.
قلبش طوری جسمش رو در اختیار گرفته بود که تمام بدنش بهیکباره سرد شد...
♤ ممنونم که من رو تا اینجا همراهی کردی سوآه
نگاهی به صورت رنگ پریدش انداخت و حرفش رو دوباره تکرار کرد
♤ حالت خوبه؟
با حرف تهیونگ به خودش اومد و دستاش رو آروم مشت کرد
☆ بله من خوبم، خواهش میکنم آقای کیم بههرحال برای اولین بار بود که به سئول اومدید درست نبود تنها اینجا رو ترک کنید
♤ نه این درست نیست دیشب ازت خواستم من رو همون تهیونگ صدا کنی...
اگر بخوای اینطور دور خودت حصار بکشی منم معذب میشم سوآه کوچولو
بههرحال از مادرت خوب تشکر کن من رو یاد مامان خودم انداخت...
☆ چشم حتما تشکر میکنم
♤ خدانگهدار سوآه
☆ خداهمراهت کیم... ت... تهیونگ...
لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست بعد از خداحافظی با سوآه سمت پذیرش رفت.
سوآه تا زمانی که هواپیما پرواز کرد نظاره گر رفتنش بود،
هوای داخل ریهش رو آروم خارج کرد و از مسیری که تقریبا ۳ و نیم ماه پیش با جونگکوک به فرودگاه رفته بود به مقصد خونه حرکت کرد.
┈••✾••✾••✾••┈
۱ آوریل ۱۹۷۸ (۹ ماه بعد...)
زودتر از همیشه بیدار شدم، دلم میخواست بعد رفتن ماری و برادرم و پسرعموی ماری، تهیونگ یک روز کامل بخوابم...
پارسال عجیب گذشت
تهیونگ بعد از اون تجارت زمان زیادی رو با خانواده ما وقت گذروند؛ اون پسر مهربونیه.
عجیب تر از اون این بود که فهمیدیم تهیونگ پسر عموی ماریه...!
دیروز دخترِ برادرم سه هون و ماری بدنیا اومد.
۱۰.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.