رمان ولگرد
رمان ولگرد
پارت شانزدهم
دستم به زور بلند کردم و زنگ کنار تخت زدم تا یکی بیاد بهم بگه اینجا کجاست.
در اتاق باز شد و یه دختر اومد تو.
+اینجا کجاست؟من براچی آوردن اینجا؟
دختره با گنگی بهم نگاه کرد و به انگلیسی گفت-خب بیمارستانه دیگه.ببینم اسمت چیه؟
انگلیسی بلد بودم+نمیدونم.
دختره با سرعت از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد چنتا پرستار و یه نفر که معلوم بود دکتره اومدن تو.
یکی تو چشام چراغ قوه مینداخت ، یکی سرمم چک میکرد و دکتر ور ور حرف میزد.
آرمین
توی اتاق دکتر نشسته بودم و از استرس زیاد قلنج دستام میشکوندم.
در باز شد و دکتر اومد تو.
پاشدم و گفتم+دکتر تو بهم یه چیزی نگفتی.حال زنم چطوره؟
پشت میزش نشست و نفس عمیقی کشید.
-ببیم پسرم این معجزه بوده که زنت زنده مونده.به سرش ضربه خیلی بدی وارد شده.این ضربه باعث شده تمام حافظه اش از دست داده.هیچ چیز یادش نیست.نه میدونه کیه ، نه میدونه کجاست ، هیچی یادش نمونده.
امکان برگشتن حافظه اش هست ولی مدت زمان فراموشی رو ما اطلاعی نداریم.امکان داره چند سال یا چند ماه تو این وضع بمونه.
افتادم رو صندلی.بغض بدی تو گلوم نشسته بود.گوه خورد اونی که گفت مرد گریه نمیکنه.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق دکتر بیرون اومدم و راه افتادم سمت خروجی بیمارستان.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.نمیدونستم اصلا دارم کجا میرم.ماشین نگه داشتم و پیاده شدم.
بازم طبق معمول خود به خود اومده بودم اینجا.جایی که توش آرامش داشتم.یه جای خیلی پرت بود و کمتر کسی پیدا میشد بیاد اینجا.چند سال پیش که با دایی داشتیم جا برا انبارامون پیدا میکردیم ، اینجارو پیدا کردم.یه رودخونه که دور تا دورش درختای بلند بود پوشونده بودن.
داشبورد باز کردم و شیشه ی ودکا رو بیرون کشیدم.درش باز کردمو یه نفس سر کشیدم.
گلوم سوخت و این تلنگری شد برای شکستن بغضم.دستم مشت کردم و گذاشتم رو دهنم.
عربده ای کشیدم و مشتام پی در پی رو زمین کوبیدم.
-لعنت به من.
گریه ام بند اومده بود و به سکسکه افتاده بودم.
با صدای زنگ گوشیم چشم از رودخونه گرفتم و گوشیم از تو جیبم درآوردم.
+بله؟
-الو آرمین ، آرام بیقراری میکنه پاشو بیا اینجا شاید تونستی کاری کنی.
بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم و تلوتلو خوران راه افتادم سمت ماشین.
نفهمیدم چطوری سوار ماشین شدم و راه افتادم و کی رسیدم.
پارت شانزدهم
دستم به زور بلند کردم و زنگ کنار تخت زدم تا یکی بیاد بهم بگه اینجا کجاست.
در اتاق باز شد و یه دختر اومد تو.
+اینجا کجاست؟من براچی آوردن اینجا؟
دختره با گنگی بهم نگاه کرد و به انگلیسی گفت-خب بیمارستانه دیگه.ببینم اسمت چیه؟
انگلیسی بلد بودم+نمیدونم.
دختره با سرعت از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد چنتا پرستار و یه نفر که معلوم بود دکتره اومدن تو.
یکی تو چشام چراغ قوه مینداخت ، یکی سرمم چک میکرد و دکتر ور ور حرف میزد.
آرمین
توی اتاق دکتر نشسته بودم و از استرس زیاد قلنج دستام میشکوندم.
در باز شد و دکتر اومد تو.
پاشدم و گفتم+دکتر تو بهم یه چیزی نگفتی.حال زنم چطوره؟
پشت میزش نشست و نفس عمیقی کشید.
-ببیم پسرم این معجزه بوده که زنت زنده مونده.به سرش ضربه خیلی بدی وارد شده.این ضربه باعث شده تمام حافظه اش از دست داده.هیچ چیز یادش نیست.نه میدونه کیه ، نه میدونه کجاست ، هیچی یادش نمونده.
امکان برگشتن حافظه اش هست ولی مدت زمان فراموشی رو ما اطلاعی نداریم.امکان داره چند سال یا چند ماه تو این وضع بمونه.
افتادم رو صندلی.بغض بدی تو گلوم نشسته بود.گوه خورد اونی که گفت مرد گریه نمیکنه.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق دکتر بیرون اومدم و راه افتادم سمت خروجی بیمارستان.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.نمیدونستم اصلا دارم کجا میرم.ماشین نگه داشتم و پیاده شدم.
بازم طبق معمول خود به خود اومده بودم اینجا.جایی که توش آرامش داشتم.یه جای خیلی پرت بود و کمتر کسی پیدا میشد بیاد اینجا.چند سال پیش که با دایی داشتیم جا برا انبارامون پیدا میکردیم ، اینجارو پیدا کردم.یه رودخونه که دور تا دورش درختای بلند بود پوشونده بودن.
داشبورد باز کردم و شیشه ی ودکا رو بیرون کشیدم.درش باز کردمو یه نفس سر کشیدم.
گلوم سوخت و این تلنگری شد برای شکستن بغضم.دستم مشت کردم و گذاشتم رو دهنم.
عربده ای کشیدم و مشتام پی در پی رو زمین کوبیدم.
-لعنت به من.
گریه ام بند اومده بود و به سکسکه افتاده بودم.
با صدای زنگ گوشیم چشم از رودخونه گرفتم و گوشیم از تو جیبم درآوردم.
+بله؟
-الو آرمین ، آرام بیقراری میکنه پاشو بیا اینجا شاید تونستی کاری کنی.
بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم و تلوتلو خوران راه افتادم سمت ماشین.
نفهمیدم چطوری سوار ماشین شدم و راه افتادم و کی رسیدم.
۲.۵k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.