فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت10
از زبان چویا]
_دازای من...من...
•چیزی شده چویا؟!، اتفاقی افتاده؟؟!
نفس عمیقی کشیدم ـو با لبخند کجی گفتم: را.. راستش میخواستم بگم که... که بیا باهم بریم به یه... به یه مسافرت بریم، خودمون دوتا.
با خوشحالی گفت: پس قبول کردی!! اخر هفته چطوره؟
لبخندی زدم ـو گفتم: خیلی خوبه!
_پس شد اخر هفته، میبینمت.
•خدافظ.
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم تلفن ـو قطع کردم.
سمت میو چان برگشتم ـو خواستم چیزی بگم ولی با دیدن لبخندِ قشنگی که زده بود نتونستم حرفمو بزنم.
چشماشو بست ـو گفت: کارت عالی بود ولی چرا استرس گرفتی؟ مگه میخواستی چیکار کنی که انقد اشفته شدی؟؟
اخمی کردم ولی چیزی نگفتم.
سمت یخچال رفتم ـو بازش کردم ـو بدون اینکه به میو چان نگاه کنم گفتم: بابت اودن ممنون.
سرمو به اینور ـو اونور چرخوندم تا چیزی که میخوامو پیدا کنم.
ایناهاش پیداش کردم.
دسرمو که دیروز بازش کرده بودم ولی وقت نکرده بودم بخورم ـرو برداشتم ـو روکش ـشو کنار زدم ـو با دیدن اینکه دسری نیست اخمه غلیظی کردمو روکش ـش رو روش کشیدم ـو سمت سطل اشغال پرت کردم.
نفس عمیقی کشیدم ـو سمت میو چان برگشتم ـو با لبخند گفتم: کائده چان دسرمو خورده؟
لبخندی زد ـو گفت: اره هم دسرِ تورو خورد هم دسر خودش.
لبخندم پررنگ تر شد ـو گفتم: خیلی بامزه ـس.
گذر زمان&
اخر هفته"شنبه*
ساعت8:9 دقیقه ی صبح•
از زبان چویا]
_مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد؟
میو چان یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: چویا این بار هزارم ـته که داری این حرفو میزنی، بله مطمئنم،خیلی ـم مطمئنم.
لبخندی زدمو سمت کائده چان خم شدم ـو یه بوس رو گونه ـش کاشتم ـو گفتم: عزیزِ دل ـه بابا مواظب خودت باش زود برمیگردم، موقعی که من نیستم تو باید از مامان محافظت کنی باشه؟
سرشو پایین انداخت ـو گفت: باشه، کائده چان دلش برای بابا تنگ میشه پس قول بده که زود برگردی.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو نوازشش کردم ـو گفت: بهت قول میدم که بیشتر از یک هفته طول نکشه.
لبخندی زد ـو گونه ـمو بوسید.
انگست کوچیکشو بالا اورد ـو گفت: هر وقتم برگشتی کائده چان ـو به شهربازی ببری.
انگشت ـمو بالا بردم ـو گفتم: قبوله.
همون موقع یه ماشین بوق زد. سمت ماشین برگشتم.
دازای اومده بود دنبالم. از ماشین پیاده شد ـو سمت ـمون اومد ـو گفت: صبحتون بخیر، چویا اماده ای؟( الان دم درِ خونه ـن)
سری تکون دادم.
سمت کائده چان خم شد ـو دستشو رو سرش گذاشت ـو موهاسو بهم ریخت ـو گفت: مواظب میو چان باشی ـا باشه؟
سری تکون داد ـو با لبخند گفت: باشه.
لبخندی زدمو ازشون خداحافظی کردم.
دوری ازشون برام خیلی سخته. قبل از اینکه سوار ماشین بشم دوباره سمتشون برگشتم ـوبراشون دست تکون دادم.
اونا هم برام دست تکون دادن.
سوار ماشین شدم ـو نفس عمیقی کشیدم.
وقتی دازای سوار شد گوشیم زنگ خورد، از تو جیب ـه هودی ـم درش اوردم.
"رئیس" بود.
صدای گوشیو قطع کردم ـو دوباره توی هودی ـم گذاشتم.
احتمالا میخواست درمورد ماموریت حرف بزنه ولی مهم نیست الان یه کاره مهم تر دارم.
اون پسر فکر کنم اسم ـش"اداچیهارا هاچیرو" بود اره اداچیهارا هاچیرو مهم نیست که دوباره پیداش بشه من بلاخره از بین میبرمش ولی الان نمیتونم.
ادامه دارد...
#پارت10
از زبان چویا]
_دازای من...من...
•چیزی شده چویا؟!، اتفاقی افتاده؟؟!
نفس عمیقی کشیدم ـو با لبخند کجی گفتم: را.. راستش میخواستم بگم که... که بیا باهم بریم به یه... به یه مسافرت بریم، خودمون دوتا.
با خوشحالی گفت: پس قبول کردی!! اخر هفته چطوره؟
لبخندی زدم ـو گفتم: خیلی خوبه!
_پس شد اخر هفته، میبینمت.
•خدافظ.
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم تلفن ـو قطع کردم.
سمت میو چان برگشتم ـو خواستم چیزی بگم ولی با دیدن لبخندِ قشنگی که زده بود نتونستم حرفمو بزنم.
چشماشو بست ـو گفت: کارت عالی بود ولی چرا استرس گرفتی؟ مگه میخواستی چیکار کنی که انقد اشفته شدی؟؟
اخمی کردم ولی چیزی نگفتم.
سمت یخچال رفتم ـو بازش کردم ـو بدون اینکه به میو چان نگاه کنم گفتم: بابت اودن ممنون.
سرمو به اینور ـو اونور چرخوندم تا چیزی که میخوامو پیدا کنم.
ایناهاش پیداش کردم.
دسرمو که دیروز بازش کرده بودم ولی وقت نکرده بودم بخورم ـرو برداشتم ـو روکش ـشو کنار زدم ـو با دیدن اینکه دسری نیست اخمه غلیظی کردمو روکش ـش رو روش کشیدم ـو سمت سطل اشغال پرت کردم.
نفس عمیقی کشیدم ـو سمت میو چان برگشتم ـو با لبخند گفتم: کائده چان دسرمو خورده؟
لبخندی زد ـو گفت: اره هم دسرِ تورو خورد هم دسر خودش.
لبخندم پررنگ تر شد ـو گفتم: خیلی بامزه ـس.
گذر زمان&
اخر هفته"شنبه*
ساعت8:9 دقیقه ی صبح•
از زبان چویا]
_مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد؟
میو چان یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: چویا این بار هزارم ـته که داری این حرفو میزنی، بله مطمئنم،خیلی ـم مطمئنم.
لبخندی زدمو سمت کائده چان خم شدم ـو یه بوس رو گونه ـش کاشتم ـو گفتم: عزیزِ دل ـه بابا مواظب خودت باش زود برمیگردم، موقعی که من نیستم تو باید از مامان محافظت کنی باشه؟
سرشو پایین انداخت ـو گفت: باشه، کائده چان دلش برای بابا تنگ میشه پس قول بده که زود برگردی.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو نوازشش کردم ـو گفت: بهت قول میدم که بیشتر از یک هفته طول نکشه.
لبخندی زد ـو گونه ـمو بوسید.
انگست کوچیکشو بالا اورد ـو گفت: هر وقتم برگشتی کائده چان ـو به شهربازی ببری.
انگشت ـمو بالا بردم ـو گفتم: قبوله.
همون موقع یه ماشین بوق زد. سمت ماشین برگشتم.
دازای اومده بود دنبالم. از ماشین پیاده شد ـو سمت ـمون اومد ـو گفت: صبحتون بخیر، چویا اماده ای؟( الان دم درِ خونه ـن)
سری تکون دادم.
سمت کائده چان خم شد ـو دستشو رو سرش گذاشت ـو موهاسو بهم ریخت ـو گفت: مواظب میو چان باشی ـا باشه؟
سری تکون داد ـو با لبخند گفت: باشه.
لبخندی زدمو ازشون خداحافظی کردم.
دوری ازشون برام خیلی سخته. قبل از اینکه سوار ماشین بشم دوباره سمتشون برگشتم ـوبراشون دست تکون دادم.
اونا هم برام دست تکون دادن.
سوار ماشین شدم ـو نفس عمیقی کشیدم.
وقتی دازای سوار شد گوشیم زنگ خورد، از تو جیب ـه هودی ـم درش اوردم.
"رئیس" بود.
صدای گوشیو قطع کردم ـو دوباره توی هودی ـم گذاشتم.
احتمالا میخواست درمورد ماموریت حرف بزنه ولی مهم نیست الان یه کاره مهم تر دارم.
اون پسر فکر کنم اسم ـش"اداچیهارا هاچیرو" بود اره اداچیهارا هاچیرو مهم نیست که دوباره پیداش بشه من بلاخره از بین میبرمش ولی الان نمیتونم.
ادامه دارد...
۵.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.