𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²
کوک: انگار نمیخوای به حرفام گوش بدی؟*عربده*
با ترس سرمو به ظرف غذا برگردوندم و با انگشتای لرزون چاپستیک رو برداشتم و یکمیش رو توی دهنم گذاشتم که خم شد و دستشو زیر چونم گذاشت.
کوک: بهتره حرفمو یادت بمونه*اخم*
بعد بلند شد و باقدم های بلند و مطمئن به سمت در رفت، بازش کرد و رفت بیرون و دررو قفل کرد.
بلافاصله بعد از رفتش ظرف رو محکم به سمت دیوار پرت کردم و از ترس زانوهامو بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم.
مدام از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا باید دزدیده میشدم؟
اون قدر گریه کرده بودم که چشمام به زور میدید. بلند شدم و رفتم رو تخت گوشه اتاق و چشمام رو برای چند دقیقه روهم گذاشتم که یکی از خدمتکاراش وارد اتاق شد مثل مرغ سرکنده ازجام پریدم و از شدت
ترس فکم داشت میلرزید.
---: خانم جوان، آقا گفتن برای شام آماده شید لباساتو رو اوردم هر وقت پوشیدین خبرم کنین تا موها و آرایشتون رو درست کنم.
ات: شام؟ اون عوضی منو دزدیده حالا انتظار شام خوردن باهاش رو ازم داره؟ لعنت
---: به هر حال بلند شید و اینا رو بپوشید، من بیرون منتظرم.
بلند شدم و لباسارو ازش گرفتم و پوشیم بعد چند دقیقه صداش کردم.
---: خیلی بهتون میاد مطمئن باشید سلیقه آقا خوبه.
روی صندلی جلوی آینه نشستم و بعد چند دقیقه یه میکاپ و مدل موی ساده تحویلم داد.
---: لطفا هر وقت آماده شدید بیاد بیرون
بلند شدم و همراهش رفتم
عمارتش دوتا پله ی بلند داشت که از طبقه بالا بود تا اول.
زیباترین جایی بود که تابه حال به چشمم دیدم.
مثل تو افسانه ها بود عمارت چیه برای خودش یه قصری داشت.
وقتی به سالن اصلی رسیدیم میزی پر از غذا های متنوع که از سر تالار تا انتهاش چیده شد بود. وقتی وارد شدم افراد زیادی اونجا بودند که اون پسر کسی که منو دزدیده اومد و دستمو گرفت.
دستمو با نفرت ازش کشیدم اما با چهره ای ترسناک بهم خیره شد.
کوک: این آدما اگه متوجه رفتار عجیبی از تو بشن میکشنت! پش مثل یه دختر خوب هر کاری که میگم رو انجام بده*آروم*
ات: هی چرا اینقد دستور میدی؟ تو کیه منی؟
که یکی از اون افراد که حدس میزنم از افراد خرپول عمارته نزدیکمون اومد.
اون پسر سریع دستمو گرفت و داشت ازم تعریف میکرد که...
کوک: انگار نمیخوای به حرفام گوش بدی؟*عربده*
با ترس سرمو به ظرف غذا برگردوندم و با انگشتای لرزون چاپستیک رو برداشتم و یکمیش رو توی دهنم گذاشتم که خم شد و دستشو زیر چونم گذاشت.
کوک: بهتره حرفمو یادت بمونه*اخم*
بعد بلند شد و باقدم های بلند و مطمئن به سمت در رفت، بازش کرد و رفت بیرون و دررو قفل کرد.
بلافاصله بعد از رفتش ظرف رو محکم به سمت دیوار پرت کردم و از ترس زانوهامو بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم.
مدام از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا باید دزدیده میشدم؟
اون قدر گریه کرده بودم که چشمام به زور میدید. بلند شدم و رفتم رو تخت گوشه اتاق و چشمام رو برای چند دقیقه روهم گذاشتم که یکی از خدمتکاراش وارد اتاق شد مثل مرغ سرکنده ازجام پریدم و از شدت
ترس فکم داشت میلرزید.
---: خانم جوان، آقا گفتن برای شام آماده شید لباساتو رو اوردم هر وقت پوشیدین خبرم کنین تا موها و آرایشتون رو درست کنم.
ات: شام؟ اون عوضی منو دزدیده حالا انتظار شام خوردن باهاش رو ازم داره؟ لعنت
---: به هر حال بلند شید و اینا رو بپوشید، من بیرون منتظرم.
بلند شدم و لباسارو ازش گرفتم و پوشیم بعد چند دقیقه صداش کردم.
---: خیلی بهتون میاد مطمئن باشید سلیقه آقا خوبه.
روی صندلی جلوی آینه نشستم و بعد چند دقیقه یه میکاپ و مدل موی ساده تحویلم داد.
---: لطفا هر وقت آماده شدید بیاد بیرون
بلند شدم و همراهش رفتم
عمارتش دوتا پله ی بلند داشت که از طبقه بالا بود تا اول.
زیباترین جایی بود که تابه حال به چشمم دیدم.
مثل تو افسانه ها بود عمارت چیه برای خودش یه قصری داشت.
وقتی به سالن اصلی رسیدیم میزی پر از غذا های متنوع که از سر تالار تا انتهاش چیده شد بود. وقتی وارد شدم افراد زیادی اونجا بودند که اون پسر کسی که منو دزدیده اومد و دستمو گرفت.
دستمو با نفرت ازش کشیدم اما با چهره ای ترسناک بهم خیره شد.
کوک: این آدما اگه متوجه رفتار عجیبی از تو بشن میکشنت! پش مثل یه دختر خوب هر کاری که میگم رو انجام بده*آروم*
ات: هی چرا اینقد دستور میدی؟ تو کیه منی؟
که یکی از اون افراد که حدس میزنم از افراد خرپول عمارته نزدیکمون اومد.
اون پسر سریع دستمو گرفت و داشت ازم تعریف میکرد که...
۱۰.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.