میگل2 قسمت9
میگل2 قسمت9
خاله:کجا؟؟؟برو شهریار رو هم بیار غذا درست کردم
بعد رو به آرمان کرد و گفت:برو خاطره رو هم بیار...هوس باقالی پلو کرده بود براش درست کردم!
آرمان رو به شهروز کرد
-چیکار میکنی؟
خاله به جای آرمان جواب داد:چیکار داره بکنه؟؟باید بمونه...این وقت روز کجا بره؟؟؟میره شهریار رو هم میاره
شهروز خواست مخالفت کنه که آرمان گفت:خونه است یا مهد؟؟؟من میرم میارمش
-نه آرمان برم!
خاله:لجبازی بسه شهروز....برو تو اتاق آرمان بخواب....تا آرمان برگرده سرحال میشی..یه نهار خوردن که این حرفهارو نداره!
در واقع قصد خاله بیشتر در کنار هم نگه داشتن می گل و شهروز بود.
شهروز که از وقایع اخیر حسابی کلافه و خسته بود و اون روز هم بنا به در خواست وکیل آراد تو دادگاه حاضر شده بود تا شهادت بده و بازخواست بشه بی خوصله از بحث و جدل سری تکون داد و آرمان رو نگاه کرد و سرش رو تکون داد یعنی برو بیارش
-کجاست؟
-خونه پیش بهار..!!!
-میرم میارمش..فعلا خدا حافظ
خاله:زود بیاید مامان دیره همه گرسنه ان
-باشه.
می گل اب دهانش رو قورت داد..شهروز چی گفت؟؟گفت بهار؟؟یعنی اینقدر با پرستار شهریار خودمونیه؟از فرصتی که خاله با برگشتنش توی آشپزخونه بهشون داد تا تنها باشن استفاده کرد ...اینبار خجالت و غرور نداشته رو کنار گذاشت و پرسید:بهار پرستار شهریاره؟
شهروز نفس عمیقی کشید و با سر تایید کرد.
-چیزی بینتونه؟
شهروز می گل رو نگاه کرد...بی روح و بی احساس اما نگاهی پر از معنی و حرف...
*تو از بودن کسی تو زندگی من میترسی و من بودن کسی تو زندگیت رو دیدمم....تو از اینکه من به کسی احساس داشته باشم وحشت داری و من شب عروسیت تا صبح زار زدم...من 3 سال در حالی رابطه ی جنسی داشتم که تمام مدتش رو به تو فکر کردم....تمام رابطه هام مشروع بود و برای همش صیغه خوندم..اما همش حروم بود..چون با فکر تو بود.....و تو تمام اون مدت بی خیال و اسوده به کسی...نه نمیگم به کس دیگه به چیز دیگه..به درست فکر کردی...اون روز تو باغ می گل باور کردم هیچ حسی به آراد نداری...کاش ازم میخواستی برگردی...کاش ازت میخواستم برگردی...حالا از چی ناراحتی؟؟از یه زن شوهر داری که برای بچه ات مادری کرد؟عشقی که تو باید بهش میدادی رو به بچه ات داد؟؟؟نه عزیزم..چیزی بینمون نیست.... 4-5 ساله بین من و هیچ کس غیر از خودت هیچی نیست...تویی که هیچی از این حس و رابطه درک نکردی.
-شهروز!!!
صداش پر از عجز بود...
شهروز سرش رو به طرفین تکون داد!
-دوستش داری؟
-کی رو؟
-پرستار شهریار رو
می گل دوست نداشت اسمش رو به زبون بیاره!!!حتی از این کار هم حالش بد میشد.
شهروز سرش رو به عقب برد و روی پشتی مبل گذاشت و گفت:دوست داشتن؟؟؟!!!
این دو کلمه رو واضح و ادبی بیان کرد!
از جاش بلند شد..پوزخندی زد و در حالی که به سمت اتاق آرمان میرفت بلند خاله رو مخاطب قرار داد و گفت:خاله با اجازه یه چرت میزنم...بچه ها اومدن بیدارم کنید.
خاله:برو پسرم..برو بخواب!
شهروز در برابر نگاه پر از حرف و خواهش و التماس و عجز می گل پشت در اتاق گم شد!
*کوتاه نمیام..اقا شهروز اینبار کوتاه نمیام...شده به پات بیافتم میافتم...من دوستت داشتم..دوستت دارم...غلط کردم...غلط کردم رفتم..شهروز من اینبار کوتاه نمیام..!
-می گل!!!می گل.!!
می گل چشمهاش رو باز کرد...چی میدید؟؟؟شهروز بود..داشت صداش میزد...با همون لحن دیر اشنا...نا خودآگاه لبخند زد...شهروز
شهروز هم لبخند زد....دست می گل رو گرفت و سعی کرد بشونتش
-خوبی؟؟خاطره و ارمان اومدن!!!
می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد..اب دهانش رو قورت داد...دلش میخواست هیچ کس نبود..خودش بود و شهروز...دلش میخواست ساعتها تو چشمهای شهروز نگاه کنه و عشقی که پشتش پنهان شده بود رو با تمام وجود دریافت کنه!!!
شهروز که نگاه خیره و پر از حرف می گل رو دید دستش رو گرفت...حلقه می گل هنوز تو دستش بود....حلقه ای که از همون شب اول براش مفهوم خاصی نداشت...اینقدر براش بی اهمیت و علی السبیه بود که حتی فکر نکرده بود از دستش درش بیاره.
بدون اینکه حرفی بزنه حلقه رو که به خاطر لاغر شدن می گل اینقدر گشاد شده بود که راحت از تو دستش بیرون میومد از تو انگشت می گل در اورد.
با این کار می گل نگاهش رو به سمت دست آراد گردوند...با دیدن حلقه تو دستش دوباره به چشمهای شهروز که همچنان خیره نگاهش میکرد نگاه کرد....و خاطره ی روزی که شهروز از نامزدی مثلا نمایشی خودش و اراد با خبر شد مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشت!!
روی صندلی کنار پونام نشسته بود...تا اون روز تقریبا 7-8 ماهی بود شاگردش بود.چند روز پیش ازش خواسته بود قطعه ی کوتاهی رو برای یه تک آهنگ تو یه استودیو بزنه...اولش مخالفت کرده بود اما وقتی پونام بهش اطمینان داده بود که کار سختی نیست و از پسش بر میاد فکر کرده بود تجربه ی جالبی میتونه باشه...و اولین چیزی که به
خاله:کجا؟؟؟برو شهریار رو هم بیار غذا درست کردم
بعد رو به آرمان کرد و گفت:برو خاطره رو هم بیار...هوس باقالی پلو کرده بود براش درست کردم!
آرمان رو به شهروز کرد
-چیکار میکنی؟
خاله به جای آرمان جواب داد:چیکار داره بکنه؟؟باید بمونه...این وقت روز کجا بره؟؟؟میره شهریار رو هم میاره
شهروز خواست مخالفت کنه که آرمان گفت:خونه است یا مهد؟؟؟من میرم میارمش
-نه آرمان برم!
خاله:لجبازی بسه شهروز....برو تو اتاق آرمان بخواب....تا آرمان برگرده سرحال میشی..یه نهار خوردن که این حرفهارو نداره!
در واقع قصد خاله بیشتر در کنار هم نگه داشتن می گل و شهروز بود.
شهروز که از وقایع اخیر حسابی کلافه و خسته بود و اون روز هم بنا به در خواست وکیل آراد تو دادگاه حاضر شده بود تا شهادت بده و بازخواست بشه بی خوصله از بحث و جدل سری تکون داد و آرمان رو نگاه کرد و سرش رو تکون داد یعنی برو بیارش
-کجاست؟
-خونه پیش بهار..!!!
-میرم میارمش..فعلا خدا حافظ
خاله:زود بیاید مامان دیره همه گرسنه ان
-باشه.
می گل اب دهانش رو قورت داد..شهروز چی گفت؟؟گفت بهار؟؟یعنی اینقدر با پرستار شهریار خودمونیه؟از فرصتی که خاله با برگشتنش توی آشپزخونه بهشون داد تا تنها باشن استفاده کرد ...اینبار خجالت و غرور نداشته رو کنار گذاشت و پرسید:بهار پرستار شهریاره؟
شهروز نفس عمیقی کشید و با سر تایید کرد.
-چیزی بینتونه؟
شهروز می گل رو نگاه کرد...بی روح و بی احساس اما نگاهی پر از معنی و حرف...
*تو از بودن کسی تو زندگی من میترسی و من بودن کسی تو زندگیت رو دیدمم....تو از اینکه من به کسی احساس داشته باشم وحشت داری و من شب عروسیت تا صبح زار زدم...من 3 سال در حالی رابطه ی جنسی داشتم که تمام مدتش رو به تو فکر کردم....تمام رابطه هام مشروع بود و برای همش صیغه خوندم..اما همش حروم بود..چون با فکر تو بود.....و تو تمام اون مدت بی خیال و اسوده به کسی...نه نمیگم به کس دیگه به چیز دیگه..به درست فکر کردی...اون روز تو باغ می گل باور کردم هیچ حسی به آراد نداری...کاش ازم میخواستی برگردی...کاش ازت میخواستم برگردی...حالا از چی ناراحتی؟؟از یه زن شوهر داری که برای بچه ات مادری کرد؟عشقی که تو باید بهش میدادی رو به بچه ات داد؟؟؟نه عزیزم..چیزی بینمون نیست.... 4-5 ساله بین من و هیچ کس غیر از خودت هیچی نیست...تویی که هیچی از این حس و رابطه درک نکردی.
-شهروز!!!
صداش پر از عجز بود...
شهروز سرش رو به طرفین تکون داد!
-دوستش داری؟
-کی رو؟
-پرستار شهریار رو
می گل دوست نداشت اسمش رو به زبون بیاره!!!حتی از این کار هم حالش بد میشد.
شهروز سرش رو به عقب برد و روی پشتی مبل گذاشت و گفت:دوست داشتن؟؟؟!!!
این دو کلمه رو واضح و ادبی بیان کرد!
از جاش بلند شد..پوزخندی زد و در حالی که به سمت اتاق آرمان میرفت بلند خاله رو مخاطب قرار داد و گفت:خاله با اجازه یه چرت میزنم...بچه ها اومدن بیدارم کنید.
خاله:برو پسرم..برو بخواب!
شهروز در برابر نگاه پر از حرف و خواهش و التماس و عجز می گل پشت در اتاق گم شد!
*کوتاه نمیام..اقا شهروز اینبار کوتاه نمیام...شده به پات بیافتم میافتم...من دوستت داشتم..دوستت دارم...غلط کردم...غلط کردم رفتم..شهروز من اینبار کوتاه نمیام..!
-می گل!!!می گل.!!
می گل چشمهاش رو باز کرد...چی میدید؟؟؟شهروز بود..داشت صداش میزد...با همون لحن دیر اشنا...نا خودآگاه لبخند زد...شهروز
شهروز هم لبخند زد....دست می گل رو گرفت و سعی کرد بشونتش
-خوبی؟؟خاطره و ارمان اومدن!!!
می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد..اب دهانش رو قورت داد...دلش میخواست هیچ کس نبود..خودش بود و شهروز...دلش میخواست ساعتها تو چشمهای شهروز نگاه کنه و عشقی که پشتش پنهان شده بود رو با تمام وجود دریافت کنه!!!
شهروز که نگاه خیره و پر از حرف می گل رو دید دستش رو گرفت...حلقه می گل هنوز تو دستش بود....حلقه ای که از همون شب اول براش مفهوم خاصی نداشت...اینقدر براش بی اهمیت و علی السبیه بود که حتی فکر نکرده بود از دستش درش بیاره.
بدون اینکه حرفی بزنه حلقه رو که به خاطر لاغر شدن می گل اینقدر گشاد شده بود که راحت از تو دستش بیرون میومد از تو انگشت می گل در اورد.
با این کار می گل نگاهش رو به سمت دست آراد گردوند...با دیدن حلقه تو دستش دوباره به چشمهای شهروز که همچنان خیره نگاهش میکرد نگاه کرد....و خاطره ی روزی که شهروز از نامزدی مثلا نمایشی خودش و اراد با خبر شد مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشت!!
روی صندلی کنار پونام نشسته بود...تا اون روز تقریبا 7-8 ماهی بود شاگردش بود.چند روز پیش ازش خواسته بود قطعه ی کوتاهی رو برای یه تک آهنگ تو یه استودیو بزنه...اولش مخالفت کرده بود اما وقتی پونام بهش اطمینان داده بود که کار سختی نیست و از پسش بر میاد فکر کرده بود تجربه ی جالبی میتونه باشه...و اولین چیزی که به
۲۸۴.۷k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.